1- سفیده مثل همیشه، صبح زود از خواب بیدار شد و از جعبه بیرون آمد. نگاهی به بقیه مدادها که هنوز خواب بودند کرد، آنها دیروز روز پرکاری داشتند. اما سفیده همیشه بیکار بود. کم کم بقیه مدادها هم بیدار شدند و از توی جعبه بیرون آمدند.
سبزه سلام بلندی کرد و گفت: «آخیش! چقدر خوب خوابیدم» بعد نگاهی به برگه نقاشی روی میز انداخت و با خوشحالی گفت: «خیلی خوب شده، مگه نه سفیده؟ هیچی لذتبخشتر از این نیست که باهات نقاشیای خوشگل بکشن! وای نگاه کن چمنهاش خیلی خوشرنگ شدن چقدر خوب و یک دست رنگشون کرده رضا!»
سفیده با ناراحتی گفت: «من که تا حالا استفاده نشدم، نمی دونم چی میگی»
بعد هم با خودش فکر کرد: «سبزه راست میگه ها! چقدر خوبه مداد مفید باشه، منم باید مفید باشم... اما چه جوری؟ وقتی من سفیدم برگه هم سفیده؟»
آن شب رضا باز هم نقاشی کشید، یه منظره زیبا با این تفاوت که این بار آسمان نقاشی سرمهای بود چون او شب را نقاشی کرده بود.
2- رضا تنه درخت را با قهوهای و برگهایش را با سبز و سیبهایش را با قرمز رنگ آمیزی کرد. بعد هم چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت و خوابید.
مداد سفید وقتی دید همه خوابیدند، پاورچین پاورچین از جعبه بیرون آمد و سراغ دفتر رفت. اما تا نوکش به دفتر خورد ،دفتر بیدارشد و جیغ کوتاهی کشید و گفت: «وای سفیده تویی! منو ترسوندی! چی کار داری این موقع شب؟» سفیده گفت:«ببخشید! فقط می خواستم نقاشی رضا رو کامل کنم» دفتر برگههایش را جمع تر کرد و گفت :«این موقع شب؟ برو صبح بیا» سفیده از غصه نوکش را داخل بدنه چوبی اش کشید و راه افتاد که برود .
دفتر دلش سوخت و گفت :«آهای سفیده بیا، بیا نقاشی رو کامل کن» سفیده از خوشحالی نوکش را بیرون آورد و سراغ نقاشی رفت. بعد هم یک ماه گرد و بزرگ در آسمان سرمهای نقاشی کشید و آنقدر ستارههای پرنور کشید که هم نوکش تمام شد و هم حسابی خسته شد و همان جا روی دفتر خوابش برد.