«قورخارک» کنار برکه نشسته بود و قورباغهها را نگاه میکرد و خودش را میخاراند. قورخارک، قورباغه کوچکی بود که از آب میترسید و برای همین هیچوقت داخل آب نمیرفت. یک روز که پشتش خیلی میخارید، رفت و زیر درخت نشست و شروع به مالیدن پشت خود به تنه درخت کرد.
سنجاب کوچولو از بالای درخت به قورخارک گفت: «تو چرا اینقدر خودتو میخارونی؟ نکنه خودتو نمیشوری!» قورخارک گفت: «خودمو نمیشورم برای اینکه از آب میترسم! حالا میشه بیایی و پشتم رو بخارونی؟» سنجاب کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمیخارونم تا بری توی آب و خودت رو بشوری. تو قورباغهای و قورباغهها نباید از آب بترسند. ببین چقدر قورباغه تو آبه.»
قورخارک از درخت دور شد. کنار برکه چشمش به مار فیش فیشو افتاد. مار فیش فیشو نیشش را در آورده بود و داشت به او نزدیک و نزدیک تر میشد. مار جلوتر آمد و قورخارک عقب عقب رفت. قورخارک ترسیده بود اما نمیتوانست تصمیم بگیرد که چه کاری بکند. قورباغههای دیگر که داخل آب برکه بودند و قورخارک و فیش فیشو را میدیدند، داد زدند: «قورخارک زود باش! بپر تو آب»
مار با دیدن قورباغههای دیگر، دمش را تکان داد و به قورخارک نزدیک تر شد. قورخارک خیلی ترسیده بود. قورباغهها دوباره فریاد زدند: «بپر تو آب...» قورخارک نگاهی به آب و بعد به مار انداخت و چشمانش را بست و یک دفعه داخل آب پرید. آب به اطراف پاشید. قورخارک سرش را بیرون آورد و دستهایش را تکان داد. کمی زیر آب رفت اما خیلی زود دوباره بالا آمد. وقتی روی آب آمد چشمش به مار افتاد که از آن جا دور میشد.کمی بعد با این که مار رفته بود اما قورخارک از آب بیرون نیامد، او داخل برکه مانده بود و داشت شنا میکرد. قورخارک آنقدر از آب خوشش آمده بود که تندتند میگفت: «قورقور... آب چقدر خوبه!»