یسنا داشت نقاشی میکشید. او، یک مامان کانگورو کشید که توی کیسهاش یک کانگوروی کوچولو بود. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب میخواند. یسنا نقاشیاش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و پیش مادرش رفت. مامان داشت کتاب میخواند، وقتی نقاشی یسنا را دید، گفت: «آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی، تو یک هنرمندی!» یسنا دفتر نقاشی را روی مبل گذاشت. بعد نگاهش به ماهان کوچولو افتاد که تازه خوابیده بود. یسنا هم که کمی خسته بود، کنار ماهان دراز کشید و کم کم خوابش برد.
یسنا که از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید. یاد نقاشیاش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشهای نشسته و تکههای پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است. یسنا اخم کرد، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید. تکههای نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت: «چرا نقاشی من را پاره کردی؟» اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید، بغض کرد. میخواست گریه کند، اما یسنا ماهان را خیلی دوست داشت برای همین داداشش را بوسید و گفت: «نازی! نازی!»
یسنا با نقاشی پاره پیش مامان رفت و جریان را گفت. مامان گفت: «میدانم که از این کار ماهان خیلی ناراحتی! اما یک فکری دارم» بعد همراه یسنا به اتاق رفتند، مامان گفت: «ببین دخترم تو الان یک جورچین داری، یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین!» یسنا خندید و جورچین کانگوروییاش را چید. حالا او یک اسباب بازی جدید داشت که خودش و ماهان درست کرده بودند.
یسنا این اسباببازی را خیلی دوست داشت و تصمیم گرفت بعد از بازی حتماً جورچین جدیدش را در جای مناسبی بگذارد چون دوست نداشت اسباببازی جدیدش خراب شود.
نویسنده: مهدیه حاجی زاده
تصویر جورچین از دوست خوب «فرفره»
معصومهزهرا کریمی- ۸ ساله