سارا نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت.
او هر چیزی را میدید، جلویش مینشست، با دقت آن را نگاه میکرد و بعد آن را نقاشی میکرد. یکبار گلهای شمعدانی را کشید. یا مثلا یک روز دیگر دوچرخه برادرش را از پشت پنجره دید و کشید.
اما سارا اینبار میخواست یک آدم بکشد؛ یک آدم واقعی.
برای همین هم دفتر و مدادرنگیهایش را برداشت و به هال رفت. او میخواست مادربزرگش را بکشد. آخر مادربزرگ همیشه میخندید و سارا هم مطمئن بود وقتی مادربزرگ خندانش را بکشد، نقاشیاش خیلی زیبا خواهدشد، اما مادربزرگ به پشتی تکیه داده بود و خوابش برده بود.
سارا با ناراحتی با خودش گفت: «مادربزرگ که توی خواب نمیخنده». پس به دنبال نفر بعدی که بتواند او را نقاشی کند، راه افتاد.
مامان را توی آشپزخانه دید، خواست نقاشیاش را بکشد ولی مامان مدام از اینطرف به آنطرف میرفت. سارا نمیتوانست مامان در حال حرکت را نقاشی کند.
سارا دوباره به اطرافش نگاه کرد. علی برادر بزرگ ترش را دید. او آرام یکجا نشسته بود. سارا خوشحال شد و پیشش رفت، اما علی خم شده بود و داشت توی دفترش چیزی مینوشت.
سارا گفت: «علی صاف بشین. میخوام نقاشیات رو بکشم». علی همانطور که سرش توی دفترش بود، گفت: «نمیتونم. دارم تکالیف ریاضیام رو حل میکنم». سارا ناامید به اتاقش رفت. کسی را پیدا نکرده بود تا نقاشیاش را بکشد.
ناگهان چشمش به عکس پدربزرگ که روی دیوار بود، افتاد. سارا با خودش گفت: «نقاشی پدربزرگ رو میکشم». بعد هم با خوشحالی دست به کار شد.
سارا یک نقاشی زیبا از پدربزرگ را کشید، که خیلی شبیه عکس روی دیوار بود، اما پدربزرگ توی دفتر سارا لبخند زیباتری داشت.