«یه روز یه نفر...»؛ شاید باورت نشود ولی دنیای ادبیات پر از ماجراهایی است که با این جمله شروع و به یک خنده همراه با «دمت گرم» ختم میشود. لطیفهها قدمت بیشتری از تلگرام و اینستاگرام دارند. نویسندههای تیزهوش و باذوق از زمانهای قدیم، با حکایتهای بامزهشان هم باعث خنده میشدند و هم نقدها و اعتراضهایشان را طوری به گوش دیگران میرساندند که برایشان ضرری نداشته باشد. برای همین هم مخاطب آنها فقط نمیخندیده بلکه دلش خنک میشده و دمت گرمی نثار نویسنده میکردهاست.
☻ شاعر زیرک
شاعری در مدح خواجهای بخیل قصیدهای بگفت و برو خواند؛ [پادشاه] هیچ صِله (پاداش) نداد. یک هفته صبر کرد و اثری ظاهر نشد. قطعه تقاضایی بگفت و بگذرانید. خواجه التفات (توجه) ننمود. بعد از چندروز هجو (شعری که در آن بدگویی و دشنام است) کرد، خواجه خود را به آن نیاورد. شاعر بیامد و بر در خانه او مربع (چهارزانو) بنشست. خواجه بیرون آمد و او را دید که به فراغت نشسته است. گفت: «ای بیحیا! مدح گفتی هیچت ندادم. قطعه تقاضا آوردی پروا نکردم. هجو کردی خود را به آن نیاوردم. دیگر به چه امید اینجا نشستهای؟». گفت: «بدان امید که بمیری و مرثیهات نیز بگویم». خواجه بخندید و او را صله نیکو بخشید.
☻ پادشاه ابله
پادشاهی، ندیم (همدم) خود را گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس. ندیم گفت بدان شرط که نام هر کس را نویسم، مورد عِتاب (سرزنش) و مجازات قرار نگیرم. پادشاه گفت چنین باشد و پذیرفت. ندیم در ردیف نخستِ ابلهانِ شهر، نام پادشاه را نوشت. پادشاه به هم برآمد و گفت اگر ابلهی من ثابت نکنی تو را مجازات خواهم کرد. ندیم گفت نشانِ ابلهی پادشاه آن است که بَراتِ (دستخط، رسید) صدهزار دینار که به فلان نوکر سپردی که به فلان دیار دور دست رَود و از حاکم آن دیار وَجه (پول) برات بستاند و به تو باز گرداند. پادشاه گفت چه عیبی در این کار و چه حماقتی در این امر است؟ ندیم گفت آن نوکر را میشناسم. نه زنی در این دیار دارد، نه فرزندی و نه مِلک و مالی. او صد هزار دینار را اگر نقد کند و به قلمروی خارج از این پادشاهی رود و تو را بر او تصرفی (دسترسی) نباشد، چه خواهیکرد؟ پادشاه گفت حال اگر آن نوکر با وجه نقد برگردد و آن را به ما تسلیم کند، چه خواهی گفت؟ ندیم گفت نام پادشاه از ردیف نخستِ ابلهان شهر پاک کنم و نام آن نوکر بهجایش نویسم.
منبع: لطایفالطوایف (این کتاب را «فخرالدین علی صفی» از کاردرستهای ادبیات فارسی و تهِ زبر و زرنگهای روزگار نوشتهاست)