پرونده
تعداد بازدید : 102
روایت یک کوچ از شهر به روستا
شیرینیها و دردسرهای مهاجرتمعکوس در گفتوگو با جوان 29 سالهای که از یک سالونیم پیش به روستای مادریاش برگشته و تلاش تحسینبرانگیزی برای آبادانی آن جا دارد
نویسنده : الهه توانا | روزنامه نگار
مُد فقط کفش و لباس و مدلمو و اثاث خانههایمان را یک شکل نمیکند. وقتی مد روز را میپذیریم، تکیه کلامهایمان یکی میشود؛ مقصد سفرمان را تصمیمی جمعی از مکانی نامعلوم تعیین میکند؛ کتابها و فیلمهای موردعلاقهمان را فهرست پرفروشها برایمان انتخاب میکند و خلاصه بی آنکه آگاه باشیم، همرنگ جماعت شدهایم! یکی از مدهای این روزها مهاجرت معکوس است. ساکنان شهرهای بزرگ، عموما متعلق به طبقه اقتصادی بالا، به شهرهای کوچک و روستاها کوچ میکنند و چون در بسیاری از موارد این تصمیم را مد برایشان میگیرد، ناخواسته پیامدهایی منفی به محیط مقصد تحمیل میکنند. در این پرونده سراغ کسی رفتهایم که از مشهد به روستا کوچ کرده است اما نه تحت تأثیر مد که آگاهانه و بر اساس ترجیحات شخصی. «علی یعقوبیان مهر» جوان 29سالهای است که از یک سالونیم پیش در روستای «حاجیبیگی» از توابع تربتحیدریه زندگی میکند. علی به کمک اهالی در حال انجام فعالیتهایی است که گردشگری روستا رونق بگیرد و جوانهای کوچ کرده به شهر، دلیلی برای برگشتن به خانهشان داشته باشند. اگر این روزها وسوسه مهاجرت معکوس به ذهنتان افتاده است، اگر دوست دارید با زندگی روستایی آشنا شوید یا برای بعد کرونا دنبال یک مقصد سفر بکر و جذاب میگردید، پرونده امروز زندگیسلام را ازدست ندهید.
برای پیدا کردن روستا یک سال جستوجو کردم
دلایل مهاجرت علی، ترکیبی است از علاقه شخصی و دغدغههای فرهنگی. او تصمیمش برای زندگی در روستا را اینطور توضیح میدهد: «هیچ وقت دوست نداشتم در شهر بزرگی مثل مشهد زندگی کنم. سالهای آخر دانشجویی، کارهای مختلفی انجام دادم؛ در یک شرکت کار کردم، در زمینه روباتیک فعالیت داشتم، کار اداری انجام دادم ولی هیچ فایدهای در هیچ کدامشان نمیدیدم. مدتی هم دوره کافیشاپ گذراندم و دو سال در یکی از کافههای معروف مشهد، باریستا بودم. کارم حسابی گرفته بود اما راضی نبودم. تا این که با «مسعود نبیدوست» و گروه گردشگریاش آشنا شدم. در مشهدگردیهای همراه با گروه مسعود، فهمیدم به حوزه گردشگری علاقه دارم. ایدهای هم کمکم در ذهنمان شکل گرفت که یک پاتوق فرهنگی در مشهد تأسیس کنیم. علاوه بر اردوهای درون شهری، یک سری سفر فرهنگی کلید زدیم ازجمله این که با هدف شناخت موسیقی مقامی خراسان، هفتهای یک روز میرفتیم تربتجام، پای درس یک استاد دوتار مینشستیم و بعدازظهر برمیگشتیم. شهرهای کوچک و روستاها همان محلی بود که ما برای زندگی ترجیح میدادیم ولی هیچوقت به طور جدی راجع بهش حرف نزده بودیم. یک روز مسعود پیشنهاد داد، ایده پاتوق فرهنگی را در روستا پیاده کنیم. از این جا به بعد ماجرا جدی شد. بیشتر از یک سال زمان صرف کردیم تا روستای مدنظرمان را پیدا کنیم؛ به روستاهای اطراف خراسان، سیستان وبلوچستان و بوشهر سفر کردیم. حدود 18مولفه برای روستای مدنظرمان تعیین کرده بودیم. مثلا این که بافت تاریخی و جاذبه گردشگری داشته باشد، خودبسنده باشد، از آب قنات استفاده کند و ... . من در تمام این مدت، روستای مادریام یعنی «حاجیبیگی» را به مسعود پیشنهاد میدادم اما نمی پذیرفت تا اینکه یک روز روستا را دید و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگشتیم. مادرم همیشه وقتی نظر من را برای مهاجرت از مشهد به شهری کوچک میشنید، خیالم را راحت میکرد که لازم نیست نگرانش باشم چون هرجا بروم، همراهم میآید. وقتی بهش گفتم حاجیبیگی را انتخاب کردهام، گفت به آرزوی دیرینهاش رسیده و حالا ما یک سالونیم است که خانوادگی در روستا زندگی میکنیم».
حاجیبیگی یک روستای تجربهمحور است
همانطور که گفتم و میدانید مد تازه کوچ به روستا و زندگی نچرال(!) مدتی است بین جوانها هوادار پیدا کرده است. وقتی امکانات فراوان زندگی شهری، دلشان را میزند و حوصلهشان را سر میبرد، یک چمدان و کوله میبندند و راهی روستا میشوند. علی اما میگوید نه بچه پولدار بوده، نه دلزده از رفاه و بیدغدغه: «در برنامه «زندهباد زندگی» از ما پرسیدند چرا کاروبارتان توی شهر را ول کردید و رفتید روستا؟ جواب من این بود که خواستیم خودمان را به چالش بکشیم. همیشه دلم میخواست وقتی به پشت سر نگاه میکنم، ببینم کار مفیدی انجام دادهام و این همان مسیری است که من را به چنین نقطهای میرساند. حالا داریم یک خانه تاریخی را که میخواستند تخریب کنند، به پاتوق فرهنگی تبدیل میکنیم. برای بچهها دوره کتابخوانی برگزار میکنیم، ماه رمضان کلاسهای فرهنگی داشتیم و قرار است کارگاههای مهارت آموزی راه بیندازیم که بچهها شغل آیندهشان را بر مبنای علاقه و استعدادهایشان انتخاب کنند. در شهر زندگی متوسط روبهبالایی داشتم ولی هیچوقت فکر نکردم حالا که زندگیام دارد میچرخد، بروم توی روستا و کارهایی برای دل خودم انجام بدهم». علاوه بر اینها در روستای حاجی بیگی اقدامات خوب دیگری هم در جریان است. از زبان علی بشنوید: «هدف اصلی ما رونق گردشگری روستاست. برای این منظور خانههای مشاغل راه انداخته ایم؛ خانه قالیبافی، خانه عروسک، خانه عرقیات و داروهای گیاهی. از آن جایی که دوست داریم حاجی بیگی را به عنوان یک روستای تجربه محور معرفی کنیم، اقامتگاهی هم ساختهایم به نام «خانه تجربه» که محل اسکان گردشگرهاست. کسی که از شهر میآید، میتواند اینجا زیست واقعی روستا را تجربه کند و در فعالیتهای مختلف ازجمله ساخت عروسک محلی با اهالی مشارکت کند». اگر دوست دارید بدانید در این خانههای مشاغل دقیقا چه خبر است، ادامه مطلب را بخوانید.
زنان هنرمند روستا؛
پای ثابت اقتصاد و فرهنگ
علی صحبتهایش را اینطور ادامه می دهد: «قدیم در حاجیبیگی بافتن قالی با نقشه ذهنی خیلی رواج داشت. هنرمندان هیچ نقشه از پیش آمادهای نداشتند و هرچه در طبیعت میدیدند یا در ذهن داشتند، روی قالی پیاده میکردند. نقشه ذهنی در روستای ما حدود 35 سالی است که به فراموشی سپرده شده است. قالیبافها پیش از ورود نقشه آماده به روستا، منتظر کارفرما نمیماندند که برایشان مواد اولیه و طرح بیاورد. با خلاقیت خودشان کار میکردند و در هر خانهای یک دار قالی بود. ما فکر کردیم این هنر نباید فراموش شود، پس در روستا گشتیم و یک استاد قالیبافی پیدا کردیم. حالا در خانه قالی بافی سه، چهار نقشه ذهنی قدیمی را بافتهایم که قرار است در موزه نگهداری شوند. با آمدن زمستان و کم شدن کارهای معمولِ روستاییها شروع میکنیم به بافتن قالیهایی که سفارش گرفتهایم که به درآمدزایی برسد. قصه خانه عروسک اما جالبتر است. یک روز از خانمها درباره سرگرمیهای بچگیشان پرسیدیم که گفتند اسباببازیشان عروسکهای پارچه ای بوده که مادرها و مادربزرگها درست میکردهاند. ازشان خواستیم چند نمونه عروسک برایمان بسازند. چند روز بعد دوباره دیدیمشان درحالی که چیزی زیر چادر قایم کرده بودند. خلاصه با کلی خجالت از سه تا عروسک رونمایی کردند. باورمان نمیشد، عروسکها عالی بودند و تمام مولفههای ثبتملی را داشتند. پارچه خریدیم و شروع کردیم به سفارش گرفتن، فروش و انجام اقداماتی برای ثبت ملی عروسکها. یک روز عروسکی آوردند که خیلی شبیه یکی از اهالی روستا بود. از سازندهاش پرسیدم و گفت این ننه هاجر است! دیدیم چقدر جالب است که عروسکها شخصیت و قصه داشته باشند. حالا خانه عروسک ما که دیوارهایش پر از هنر دست زنان روستاست، قصههای زیادی هم برای گفتن دارد. مثل قصه خاله خورشید که خوشش نمیآمده مثل بقیه زیر درخت پارچه بیندازد و آلوچهها را با تکاندن درخت جمع کند. خودش میرفته روی درخت تا یکی یکی آلوچهها را بچیند. یک تکه نان هم گوشه چارقدش میگذاشته که هروقت گرسنه شد، از آن بخورد. حالا هرفردی عروسکی را با تکه نانی در چارقد میبیند، یاد خاله خورشید میافتد. امروز در خانه عروسک که با دو نفر کارش را شروع کرد، چندین نفر مشغول به کار هستند و تا حالا هزار تا عروسک فروختهایم.»
امیدواریم جوانهای روستا برگردند
«اینها اما همه فعالیتهای روستای ما نیست. اینجا «خانه عرقیات» و «گیاهان دارویی» هم داریم. البته موسسش ما نبودیم. به لطف «خاله عزت» پاگرفته است و ما فقط نقش تسهیل بخش داشته ایم»، علی با این مقدمه میافزاید: «خاله عزت در هفتادسالگی تصمیم میگیرد مدتی برود کرمان پیش دخترهایش گلابگیری و عرقگیری را یاد بگیرد. یک دیگ عرقگیری میخرد، برمیگردد روستا و شروع میکند به درست کردن عرقیات گیاهی. خاله، حدود 60 نوع گیاه دارویی را میشناسد. از ترکیب اطلاعات قبلی و مهارت تازهاش شروع میکند به کسب درآمد. ما یک برند عرقیات و داروهای گیاهی به نام خود ایشان طراحی کردیم. دیگ عرقگیری بزرگتری خریدیم و حالا خاله به طور اختصاصی استاد این کار در روستاست که محصولاتش در بطریهای یک شکل به فروش میرسد. همچنین سه دختر نوجوان از اهالی روستا را تشویق کردهایم در زمانهای بیکاریشان بروند پیش خاله که هم کمک دستش باشند و هم دانش گیاهان دارویی را بیاموزند و آرشیو کنند. یکی از دخترها به این حوزه علاقهمند شده است و حالا میدانیم که سنت عرقیات و گیاهان دارویی در آینده در روستا حفظ خواهدشد و تأثیرش در گردشگری هم بادوام خواهد بود. یکی دیگر از زمینههای شغلی روستا که برای رشدش تلاش میکنیم، کشاورزی است. منبع درآمدی عمده اهالی، دامداری و کشاورزی است اما در سالهای اخیر به دلیل مهاجرت جوانها به شهر کم رونق شده است. ما در تلاش هستیم یک باشگاه کشاورزان جوان تأسیس کنیم که جوانها را ترغیب کنیم به روستا برگردند. مشکل کشاورزی این است که زمینها قطعه قطعه شده و شیوه تقسیم آب دقیقه به دقیقه است که صرفه اقتصادی ندارد. ما سعی میکنیم زمینها و آب را یکپارچه و کشاورزی را مدرن کنیم. جوانها وقتی به شهر میروند، به کار در شرایطی نامناسب تن میدهند و با آنها به عنوان شهروند درجه دوم برخورد میشود. مهارتها و تواناییهایی دارند که در شهر به کارشان نمیآید، فقط بله قربانگو هستند درحالی که با همان استعدادها در روستا میتوانند شهروند درجه یک باشند. درباره قالیبافی گفتم که کار را با یک استادکار شروع کردیم. اسم ایشان، خاله سکینه است. خاله همیشه برای تأمین مخارج زندگی دو، سه ماه آخر سال را میرفت شهر و کارهای خدماتی انجام میداد. حالا اما استاد قالی بافی روستاست. شأن اجتماعی دارد و دیگر به شهر نمیرود.»
روستایی بودن مایه خجالت نیست
بعضی از مهاجرتهای معکوس به بافت، فرهنگ و اقتضائات زندگی در روستاها و شهرهای کوچک بیتوجه اند؛ یا کسب وکارهای بیربط و آسیب زننده به اقتصاد محیط مقصد راه میاندازند مثل کافیشاپ یا درحکم دلالیاند مثل خیل کسانی که خانههای روستایی را از اهالی اجاره میکنند و به گردشگرها اجاره میدهند یا از طبیعت محیط مقصد سوء استفاده میکنند. علی، حواسش به این چیزها هست و خودش را به روستا تحمیل نکرده است. او حتی در پوشش و نوع صحبت کردن هم سعی میکند تمایزی با اهالی روستا نداشته باشد. خودش توضیح میدهد: «برای رونق گردشگری روستا هدفمان این بود که چرخ اقتصادی را تمام اهالی باتوجه به ظرفیتها و داشتههای شان بچرخانند. وقتی کسی از شهر میآید، چشم و گوش روستاییها به ویژه بچهها به اوست. از بین حرفهایشان میشنوید که میگویند ببین بچه شهری چقدر قشنگ حرف میزند، چه لباسهای شیک و تمیزی پوشیده. ما سعی کردیم این اختلاف را که شهریها در چشم اهالی یک طبقه بالاتر از آنها به نظر میرسند، از بین ببریم. داشتههای بچهها را به چشمشان آوردیم که خودشان را دست کم نگیرند و آرزوی کوچ به شهر نداشته باشند. برایمان مهم است که بدانند لهجه، پوشش و خوراکشان ریشه در فرهنگشان دارد و مایه خجالت نیست. اوایل که آمده بودیم، مردم روستا به خانههای قدیمی میگفتند «خانه کلوخی». کمکم که تعریف و تمجیدهای ما را شنیدند و توجهشان به تاریخ، اهمیت و فایده اقتصادی خانههایشان جلب شد، یک درجه آنها را ترقی دادند و حالا میگویند «خانه کاهگلی». روزی که «خانه تاریخی» بیفتد سر زبانشان، اوج خوشحالی ماست چون هر چیزی که تاریخی میشود، قدرش هم دانسته میشود». مهاجران گاهی سربارِ روستاییها میشوند؛ خانههایشان را به قیمت خیلی کم اجاره میکنند. محبت و مهماننوازی آنها را به حساب وظیفه میگذارند یا وعدههای غذایی را مهمان اهالی میشوند یا مواد اولیه موردنیازشان را رایگان(یا بسیار ارزان) تأمین میکنند. از علی میپرسم منبع درآمدش چیست: «من وام گرفتهام و مسعود، خودرویش را فروخته است. یک مزرعه آباواجدادی هم داریم که از وراث خریدمش و کشاورزی میکنیم. از دوستان مهندسمان در مشهد و تجربه کشاورزهای خبره روستا استفاده کردیم، گندم کاشتیم و محصول خوبی هم برداشت کردیم. به علاوه من درحال یادگیری دامداری هستم البته طبق برنامه ما تا 5 سال درآمد ثابت نخواهیم داشت و اصطلاحا باید از جیب بخوریم. مادرم هم که اعتبار ما در روستا به لطف سرشناسی ایشان است، فعلا از لحاظ مالی حمایتمان میکند».
کسی برای شهریهای مهاجر فرش قرمز پهن نکرده
خیلیها تصور سانتی مانتالی از روستا دارند، همان کلیشه «خوشا به حالتای روستایی!». علی میگوید: «زندگی در روستا آسان نیست؛ دایم کار است و کار و کار. به علاوه کسی برای شما فرش قرمز پهن نکرده است که بیایید و روستا را متحول کنید. گرچه مردم روستا من را میشناسند اما به هرحال عنصر خارجیام. بارها شنیدهام که اهالی میگویند اینها از دل خوششان آمدهاند روستا و نفسشان از جای گرم درمیآید. گاهی مایحتاجم را با قیمت بیشتری نسبت به اهالی میخرم. هرکاری میخواهم انجام بدهم، با جمله معروف شما شهریها که هیچی حالیتان نمیشود، مواجه میشوم. پیش بخشداری و دهداری پشت سرمان حرفهایی زده شده است و هنوز برای جلب اعتماد مردم راه زیادی در پیش داریم. مدام میپرسند تا کی میخواهی بمانی. از طرفی میدانیم که تلاشهایمان برای کسب درآمد به این زودی نتیجه نخواهد داد و فشار مالی یکی از سختیهای کار است. از همه دشوارتر، حفظ فرهنگ روستاست. من از شهری درندشت میآیم که همسایه واحد بالایی و پایینی همدیگر را نمیشناسند و اینجا هر روز با آدمهای آشنا مواجه میشوم که گاهی ممکن است باعث تعارض شود. وظیفه من است که خودم را با فرهنگ روستا هماهنگ کنم».