آق کمال
همه کاره و هیچ کاره
چشمتان روز بد نبینه، نزدیک بود بی آقکمال برن! چند روز پیش وسطای کار یَگهو حس کردُم یَگ بر صورتُم لمس رفته و تنم گُر گیریفته. به بچهها گفتُم مو زود مرُم خانه و دررفتُم. نِمدنن چی حالی داشتُم. از یَگ بر مترسیدُم اگه کرونا گیریفته باشُم با کیا در تماس بودُم و به او بندههای خدا خبر بدُم یا نِه، از یَگ بر فکرُم دنبال کارهای شرکت بود، از یَگ بر جوش مزدُم که عیال نگیره و از کار بیفته، از او بر دگه شما که غریبه نیستن، به فکر وصیت افتاده بودُم و فکر مکردُم به کیا بدهکارُم و از کیا طلبکار که به عیال بگُم. از او طرف دگه فکر مکردُم خانه ره چیجوری قرنطینه کنُم و عیال باید بره خانه آقاش اینا ولی مَگه مو ره تنها مذاره و هی مخواد ازم پرستاری کنه، ولی اگه ترسید و بهم محل نداد چیکار کنُم و تنهایی باید بری خودُم غذا بپزُم و ظرفا ره بوشورُم و خب دلُم براش تنگ مِره، کاش اقلا روزی نیم ساعت تصویری چت کنِم و... خلاصه تا رسیدُم خانه کم مانده بود بهجای کرونا، از غصه دق کنُم!
زنگ زدُم عیال و جریان ره براش تعریف کردُم، گفت: «استراحت کن و از جات تکون نخور، الان میام» قربونش برُم، چی فکرا که نکرده بودُم. تو خواب و بیدار بودُم که دیدُم نگران آمد بالای سرُم و درجه تبمه گیریفت و یَگ لیوان آب لیموشیرین آورد. از خدا خواسته داشتُم خودمه لوس مکردُم که گفت: «تو که تب نداری!» گفتُم: «چرا به جون خودُم، دست بزن به پیشانیم» گفت: «دست زدم و درجه هم نشون نمیده. اصلا چرا فکر کردی کرونا گرفتی؟» جریان بیحسی صورتمه تعریف کردُم که اخماش رفت تو هم و گفت: «همون طرف صورتت که یک ماهه میگی دندونت اذیت میکنه؟» اِنا حالا خوب رفت! راست مگفت، اصلا دردش هم درد دندون بود و تب هم مال همو بود لابد. ازبس واسواس کرونا گیریفتُم توهمی شده بودُم! خواستُم لیوان آبلیمو ره سر بیکیشُم که از دستُم گیریفت و گفت: «با این دندونت لازم نیست بخوری، پاشو منو برگردون داروخونه، خودت هم برو دندونپزشکی، از کار و زندگی انداختیم!» ایم از ای.