سختیهای معلمی
خواب دیدم مدرسه از نو حضوری گشته است
باز شاگردان مرا، خود را اذیت میکنند
دستهجمعی، تکبهتک، آرام یا حتی بلند
موقع تدریس من یکریز صحبت میکنند
در زمان ما از این بیانضباطیها نبود
ماندهام آخر چطور اینطور جرئت میکنند!
میزنم محکم به روی میز با ماژیک و بعد
دانشآموزان شبیه جغد دقت میکنند!
گفتم آنها را زبان انگلیسی ساده است
با دهان بسته، چشم باز حیرت میکنند
یک نفر پرسید: «خانم! درس اصلا واجب است؟
بیسوادان بیشتر تولید ثروت میکنند!»
گفتمش خاموش! آخر فکرهایی اینچنین
مثل ویروسی به یکباره سرایت میکنند
بعد تدریس نفسگیری، سوالی میکنم
یکبهیک به گوشه دیوار حرکت میکنند
گر که مطلب را نفهمیدند ایشان، لااقل
نوبت خود را درون صف رعایت میکنند!
عرض کردم هفته بعدی بگیرم امتحان
مطمئنم نصفشان آن روز غیبت میکنند
نیمهشب با دلخوری از خواب یکهو میپرم
بچهها در خواب هم از درس غفلت میکنند!
الهه ایزدی
این بار هم همان آش
از تخممرغ و روغن، عنوان بشد مکرّر
این بار هم همان آش، با کاسهای مدوّر
این دو عزیز کمیاب، نیمرو شوند با هم
اکنون فقط به ذهنم آن را کنم مصوّر
رفتم به چند سوپر روغن نبود اصلا
خارج شدم از آنها با خاطری مکدّر
زین پس غذای آبپز دستور کارمان است
چاره چه باشد اکنون اینطور شد مقدّر
دیروز تخممرغی در خواب من شکستم
شکلش شبیه گوشت و عطرش چُنان مزعفر
«رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس»
روغن که جای خود هست، بعد از همه، موخّر...
امّیدواریم این دو روزی شوند سرشار
چشمانمان بگردد بر رویشان منوّر!
شیما اثنی عشری