آق کمال
همه کاره و هیچ کاره
دوستهای زیادی نِدرُم. چند نفری از دوران مدرسه برام موندن که هنوز باهاشان در تماسُم و هر کدوم به یَگور دنیا رفتن و هر از گاهی مِگن وخزن بیِن اینجی، مایم مِگم چشم و تو دلمان مخندم که انگار کشکه وخزم برِم اونجی! چند نفر از دوران دانشگاه رفیق درُم که گاهی خانوادگی با هم رفتوآمد مکنِم و اِنقدر از اوضاع کار مگِم که اشکمان درمیِه و عیالهامان بیزار مِرن از ای که با ما آمدن! یکی دو تا از زمان سربازی برام دوست مانده که هر کی تو یَگ شهره و عیدهای نوروز ره به هم تبریک مگِم و مِره بری عید سال بعد. چند تا دوست هم درُم که سالها پیش اینترنتی باهاشان آشنا شدُم و از دوست مجازی تبدیل به رفیق حقیقی شدن. مسود رفیق اصلیم یا همو «بست فرندُم» هم که هممحلهای بودم از خردویی و تا الان هم دست از سرُم ورنداشته!
هفته پیش امین، یکی از همخدمتیهای سربازیم با عیالش آمدن مشهد. کاملیاخانم اصرار داشت که حتما یَگ شام و ناهاری بیارمشان خانه ولی راستش مترسیدم. خلاصه جاتان خالی بردمشان طرقبه. خوشبختانه عیالها در چشم بههمزدنی با هم رفیق رفتن و مایم افتادم به خاطره گفتن از دوران سربازی. نِمدنُم چی کاریه که پسرا فوقش دو سال مِرن سربازی ولی تا آخر عمرشان خاطره درن که ازش تعریف کنن! فکر کنُم بهمرور زمان نصف خاطرههامان مندرآوردی مِشه و دگه واقعیت و رویا و آرزو و کابوس با هم قاطی مِرن! نصفش هم خالیبندیه که از زدن تو گوش فرمانده بیگیر تا چرت زدن سر پست و فرار کردن از رژه و تمیز کردن توالتا. یعنی سالها بود که ایجوری نخندیده بودُم. امین طبقه بالای تخت تو آسایشگاه بود و مو تخت طبقه پایین. با ذوق و شوق داشتِم از خاطرات مگفتِم و یاد ای ماجرا افتادم که یَگ کاری که خیلی رسم بود او زمان، ای بود که نفر پایینی با پاهاش تختههای تخت نفر بالایی ره فشار مِداد که یارو بترسه! نِمدنُم با چی عقلی ای کاره مکردم؟ یَگ بار که داشتُم ای کاره مکردُم چوبای تخت دررفت و امین افتاد پایین و همو لحظه فرمانده رسید! حالا مو و امین داشتِم از خنده غش مکردم و ای جریان ره تعریف مکردم، عیالش با اخم نگاه مِکرد و کاملیاخانم لبشه مِگزید! یادتان باشه بعضی خاطرهها بری خود آدم خوبه، لازم نیست همهجا تعریف کنِم!