
یک روز در شعبه نشسته بودم که مدیر دفتر، پرونده جدیدی برایم آورد که روی جلد در قسمت موضوع نوشته شده بود اسید پاشی. برق از کلهام پرید و از حالت لم داده تغییر موضع دادم و به صورت نیم خیز کمی از روی صندلی بلند شدم تا بتوانم نهایت تمرکز و دقت را در خصوص پرونده داشته باشم. احساس غرور کردم که دستگاه قضایی موضوعی با این درجه از اهمیت را به من سپرده است. به این میاندیشیدم که نباید از مدار عدالت خارج شوم. مابین این احساسات ناب، با چشمانی خمار، پرونده را به صحنه آهستهترین حالت ممکن باز کردم. موضوع از این قرار بود:
اصغر و اکبر( اسمها فرضی است) سر جای پارک در پارکینگ مجتمع مسکونی اختلاف داشتند. یک روز که اصغر ماشینش را در محل مورد اختلاف پارک کرده بود، اکبر مقداری اسید رقیق شده پاشیده روی کاپوت ماشین اصغر. اسید رقیق شده در حد کمی وایتکس مخلوط شده در آب. آن طور که رنگ بخش کوچکی از کاپوت ماشین اصغر به اندازه نصف کف دست یک درجه روشن شده بود.
این بار به سریعترین حالت ممکن پرونده را بستم و پرت کردم روی میز عسلی گوشه اتاق. کارد که هیچ، با قداره روی شاهرگم میزدی خونم درنمیآمد. با این که کسی از حس و حال و ذهن و ضمیرم خبر نداشت احساس خجالت کردم.
حس میکردم غرورم خدشهدار شده. مدیر دفتر بیچاره را با عصبانیت فرا خواندم و با عتاب پرسیدم: «مرد حسابی، کجای این پرونده اسید پاشیه؟ این یک پرونده تخریب ساده است.» مدیر دفتر هاج و واج جواب داد: «خب خود شاکی تو شکواییه نوشته موضوع شکایت اسید پاشی»!
به او گفتم شاکی را بفرستد برود که اگر وارد اتاق شود احتمالا از من یک رفتار اسیدی میبیند! آخر شاکی محترم چرا این کار را با من میکنی؟ چرا با احساسات پاک یک قاضی بازی میکنی؟ چرا باعث سرخوردگی یک قاضی مظلوم میشوی؟ چرا...!
برگرفته از کتاب «پشت میز عدلیه» به قلم قاضی امین تویسرکانی