کوچه را بی عبور می خواهم
سید اسد طوسی | ۱۷ ساله
من دلی پر ز شور میخواهم خالیاش از شرور میخواهم
جاده از غم لبالب و لبریز خاطری پرسرور میخواهم
از هیاهوی خلق بیزارم کوچه را بیعبور میخواهم
رؤیت روی حضرت باری نی شراب و نه حور میخواهم
جمله مشغول نفی خود، خلقاند من سری پرغرور میخواهم
دل که نه شش جهت ز نور تو پُر دیده از جنس نور میخواهم
با غزالی و رومی و اقبال صحبتی قبل گور میخواهم
نزد خویشم بخوان و پاسخ ده نی من از راه دور میخواهم
قلب سنگی
ملیحه سادات محسن پور | ۱۶ ساله
مسیر دور و درازی را طی کرده بودم تا به تو رسیدم. همه را دیده، شنیده و بوییده بودم. سرسختتر و لجبازتر از تو کسی ندیده بودم. مثل یک سرباز استوار در مقابلم قد علم کرده بودی و نمیگذاشتی قدم در دلت بگذارم و قلب سخت و سنگیات را نرم کنم. مدام تکرار میکردی «نمیشود، تو نمیتوانی». اما من، من بودم؛ همانی که دل کوه را شکافته بود. تو اجازه ورود به قلب سنگیات را صادر نمیکردی اما کار برای من، «نشد» ندارد. آن قدر آمدم و رفتم تا کلافهات کردم. اوایل به پشههای روی هوا بیشتر از من توجه میکردی. حضورم را نادیده میگرفتی. هی آمدم و رفتم تا کاسه صبرت لبریز شد. دست آخر رخصت دادی. قلبت را نرم کردم، صاف و زلال. شستم و رُفتم. در خود حل کردمت و با هم جاری شدیم.
من شاخه شاخه گشتم و تو ذره ذره. ذرههای تو با شاخههای من روان شدند و روستاهای زیادی را آباد کردند. لبخند بر لبان زیبای کودکان نشاندند. گلها را آراستند. بلبلان مست را مستتر کردند. این گونه بود که من و تو، چشمه و سنگ، ما شدیم و جهان را زیبایی بخشیدیم.