شخصی همیشه کشک و پنیر از قبیله خود به شهر میآورد و میفروخت و اهل شهر به طریق ریشخند او را خواجه کشک میگفتند. شخص فهمید که این سخن ریشخند است. آخر علاج چنان دید که بعد از آن متاعی دیگر به شهر بیاورد و بفروشد تا از آن خطاب سابق رهایی یابد. گاو و گوسفندی که داشت، فروخت و قند و نبات خرید و به شهر آورد. یکی از مردم شهر به او رسید و گفت: «از امروز به تو خواجه نبات خواهیم گفت». آن شخص گفت: «دانستم، این که می گویی یعنی همان کشک».