پرونده
تعداد بازدید : 51
تکرار «بوی پیراهن یوسف» در پادگان
گفتوگو با دکتر مهدی زهتابچیان، پزشکی که در روزهای اولیه قرنطینه کنار آزادگان بوده و خاطرات جالبی از رساندن خبر بازگشت آزادگان به خانوادههایشان دارد
32 سال از بازگشت آزادهها بهوطن میگذرد. سالها قبل در چنین روزی اتوبوسهایی که آزادهها با آن منتقل میشدند، پشت سر هم قطار شده اند. مردم پابهپای اتوبوسها میدویدند. روی ترک هر موتور که کنار اتوبوسهاست چند نفر نشستهاند و با اتوبوسها همراهی میکنند. صدای بوق و «خوش آمدید» ها در هم آمیخته است. در دست مردم یکی در میان یک شاخه گلایل و عکس رزمندههاست. خانوادههای نگرانی که عکس یکی از عزیزانی را که در جنگ، اسیر یا مفقود شدهاند به شیشه اتوبوسها میچسبانند و از آزادهها میپرسند در جنگ یا اردوگاه اسرا او را ندیدهاید؟ این یک روایت کوتاه از آخرین روزهای مرداد سال 69 است که آزادهها سرافرازانه به خاک وطن بازگشتند و روایتها درباره آن روز و آدمهایش تمامشدنی نیست. دکتر «مهدی زهتابچیان»، متخصص رادیولوژی و سونوگرافی است که آن روزها بهعنوان پزشک و به واسطه حضور در بیمارستان امام خمینی(ره) و پادگان ا... اکبر شهرستان اسلامآباد غرب در شهریور سال 69، خاطرات شیرین و زاویه دید جالبی دارد از به هم رساندن خانواده و اسرایی که نام آنها در هیچجا ثبت نشده بود. به مناسبت 26 مرداد و ورود اولین کاروان آزادههای دفاع مقدس به کشورمان، با او درباره آن روزها و خاطراتی که برای اولینبار است آنها را به زبان میآورد، گفتوگو کردیم.
عکس ها :ایرنا
با 11 پزشک به اسلامآباد غرب اعزام شدیم
8شهریور سال 69 گروهی از پزشکهای مشهدی به شهرستان اسلامآباد غرب اعزام شدند. دکتر «زهتابچیان» درباره آن روز میگوید: «از مشهد 12 نفر به بیمارستان امامخمینی(ره) اسلامآباد غرب اعزام شدیم. اول به تهران رفتیم و بعد از آن به کرمانشاه و بعد اسلامآباد غرب. دکتر «مصطفی داستانی» که الان فوق تخصص قلب هستند، نماینده ما بودند. دکتر اشکان سلجوقیان، دکتر مجید فروردین، دکتر حمیدرضا رفاهی، دکتر محمدرضا جودی، دکتر پاتریس حبیبی، دکتر مهران پوراحمد و دو سه نفر دیگر که اسمشان یادم نیست هم جزو این گروه 12نفره بودند. آن زمان ما انترن بودیم. خوب در خاطرم است وقتی به کرمانشاه اعزام شدیم در بیمارستان امامخمینی(ره) اسلام آباد غرب مستقر شدیم و به پادگان ا... اکبر که رسیدیم گروه قبلی پزشکان رفته بودند. به همین دلیل ما بلافاصله شروع به کار کردیم. روال این طور بود که آزادهها از مرز خسروی و قصرشیرین به پادگانی که گفتم منتقل میشدند و باید 48 ساعت در قرنطینه میماندند تا پرونده شخصی و پزشکی آنها تکمیل شود و بعد خانوادهها در جریان قرار بگیرند. پرونده پزشکی آزادهها دست ما بود و بیماری و وضعیت سلامتشان را بررسی میکردیم. در قسمت دیگر هم از آزادهها سوالاتی میپرسیدند که به وسیله آن، اطلاعاتی از دیگران هم به دست میآمد. مثل این که کجا و چه زمانی و با چه کسانی اسیر شدید؟ از طریق جوابی که آزاده درباره خودش و همرزمانش میداد و بعد از این که صحت و سقم آن مشخص شد ارتباطاتی درباره وضعیت دیگران شکل میگرفت.»
خانواده این آزادهها
هیچ اطلاعی از وضعیت آنها نداشتند
«خانوادهها حرفم را باور نمیکردند و از من نشانی میخواستند.» «زهتابچیان» با این مقدمه درباره واکنش خانوادهها به زنده بودن فرزندان یا همسرشان بعد از2سال بیخبری میگوید: «آزادههایی که به پادگان ا... اکبر منتقل میشدند اسمشان در هیچجا ثبت نشده بود. یعنی خانوادههایشان از آنها هیچ اطلاعی نداشتند و نمیدانستند وضعیتشان چیست و اصلا زندهاند یا نه. در زمان قرنطینه بعد از ثبت اطلاعات پزشکی هر آزاده، شماره تلفنی از خانوادهشان میگرفتم. شبها شماره تلفنها را جلویم میگذاشتم و یکییکی با آنها تماس میگرفتم. خیلی از خانوادهها حرفم را باور نمیکردند و فکر میکردند قصد اذیت کردنشان را دارم. خودم و بیمارستان را معرفی میکردم و شرایط را برایشان توضیح میدادم. آن زمان شماره تلفنها روی تلفن مقصد مشخص نمیشد و خانوادهها سخت اعتماد میکردند. تا صبح به دوست و فامیل و آشنا خبر میدادند و چندبار به بیمارستان زنگ میزدند تا مطمئن شوند قضیه حقیقت دارد. بعد از چند روز دیدم خانواده آزادهها با این روش خبر دادن اذیت میشوند. بعد از آن هر شب شمارهها را به خواهرم در مشهد میدادم تا او با خانواده آنها تماس بگیرد و جریان را توضیح دهد.»
آزادهها باور نمیکردند آزاد شدهاند
دکتر زهتابچیان درباره حالوهوای این آزادهها بعد از بازگشت به میهن میگوید: «آنقدر به این آزادهها ظلم شده بود که کاملا مطیع بودند. وقتی به آنها میگفتیم به صف شوید در عرض چند ثانیه صف تشکیل میدادند. وقتی با آنها صحبت میکردیم و از آنها دلیل اش را میپرسیدیم، میگفتند اگر در زمان اسارت، سرمان، در صف کج میشد افسران بعثی با پوتین گردنمان را میشکستند. آنها از لحاظ روحی و روانی حتی وقتی در پادگان کرمانشاه بودند، باور نمیکردند آزاد شدهاند. این حالتها در خانوادهها هم بود و حرفمان را باور نمیکردند. بعضی از ما نشانه میخواستند و بعضی میگفتند پسرما شهید شده است و سنگ مزار دارد! بعد مشخص میشد یکی با او همرزم بوده و گفته است من دیدم فلانی در منطقه شهید شده در صورتی که آن فرد زخمی برداشته بوده و بعد اسیر شده است. خانواده بعضی از این آزادهها ساکن روستا بودند و هیچ شماره تلفنی هم از آنها نداشتیم. آدرسشان را میگرفتم و خواهر و دامادمان به آن روستا میرفتند و خبر آزاد شدن اسیرشان را به آنها میدادند. خواهرم میگفت حتی با دیدن کارت شناسایی هم حرفش را باور نمیکردند. به همین دلیل خانوادهها به شهر میآمدند تا تماس بگیرند و مطمئن شوند.»
این بار، پزشک خوشخبر بودیم
«تا امروز که 57 سال از خداوند عمر گرفتم این 10روزی که در پادگان و بین آزادهها بودم جزو عمر من حساب نمیشود.» این را «مهدی زهتابچیان» درباره روزهایی می گوید که بین پادگان و بیمارستان در اسلامآباد غرب در رفتوآمد بوده است . او اضافه میکند: «همین که همه به آغوش خانواده برمیگشتند برای ما بهترین اتفاق بود. در پزشکی بعضی وقتها ما باید خبرهای بد به بیمارانمان بدهیم ولی آن جا همه خبرها شادیآور بودند و ذوق و شوقی که خانوادهها و آزادهها داشتند قابل توصیف نیست. 9 سال بعد از آن دوره، یکی از آزادهها من را دید و سوالهایی از من پرسید. مثل این که شما در این تاریخ در اسلامآباد غرب نبودید؟ بعد مشخص شد یکی از همان آزادههایی است که وقتی در پادگان ا... اکبر بودم آزاد شده بود. خوب به یاد دارم که در روزهای اول برخی از همکاران به خاطر نوشتن شماره تلفنها و تماس با خانوادههایشان مواخذهام میکردند و میگفتند این کار را نکن. چون باید ابتدا روند رسمی شناسایی این ها طی شود اما وقتی ذوق و شوقی را که در پادگان بعد از به هم رسیدن خانواده و آزادهها بهوجود میآمد ،دیدند همهشان شروع کردن به نوشتن شماره تلفنها. تا امروز که 57 سال از خداوند عمر گرفتم این 10روز جزو عمر من حساب نمیشود. آن صحنهها و آن دوره ،روزهای عجیبوغریبی برای ما بود و خاطراتش بعد از این همه سال هنوز در ذهنم مانده است.»
ماجرای پدر و پسری که ناباورانه با هم ملاقات کردند
یکی از به یادماندنیترین خاطرات «زهتابچیان» در آن دوره اتفاقی است که او را یاد فیلم «بوی پیراهن یوسف» میاندازد. او میگوید: «یک بار، اتفاقی شبیه قصه فیلم «بوی پیراهن یوسف» در پادگان افتاد. در آن زمان خانوادههای زیادی به اسلامآباد غرب آمده بودند و در جستوجوی عزیزشان بودند. به محض این که اتوبوس از بیمارستان به سمت پادگان راه میافتاد، خانوادهها به دنبال اتوبوس میدویدند و عکس و شماره تلفن عزیزانشان را به ما و آزادهها میدادند تا شاید بتوانند از آنها ردی پیدا کنند. ما هم از آزادهها میپرسیدیم صاحب عکس را دیدهاند یا نه. اگر میگفتند شهید شده است به خانوادهها میگفتیم اطلاعی نداریم تا بنیاد شهید به خانواده آنها اطلاع دهد. در آن روزها خانوادهای هم بودند که آمده بودند و به دنبال کسی جز پسرشان بودند. میگفتند پسر خودشان شهید شده است. اهل مینودشت بودند و وقتی بررسی کردیم دیدیم پسرشان زنده است و در بین آزادههاست. وقتی به آنها گفتیم اصلا باورشان نمیشد. مسئولان در آن زمان اجازه دادند آن پسر یک دقیقه پدرش را ببیند تا شرایط دوباره بررسی شود. نمیدانید وقتی یکدیگر را دیدند چه حالی داشتند. بعضی از آزادهها تک فرزند یا تک پسر بودند. یادم است وقتی با منزل یکی از آنها تماس گرفتم پدر آن آزاده گوشی را برداشت. اول باور نمیکرد. گفت مادر از زمان بازگشت آزادهها منتظر آمدن پسرش بوده. وقتی از او خبری نشده در سیسییوی بیمارستان بستری شده است. الان اگر این خبر را به او بدهم مطمئنم از شدت هیجان و شادی دوام نمیآورد. باید آن زمان آن فضا را حس کنید تا چیزهایی را که میگویم درک کنید.»