اینطورکی
تعداد بازدید : 26
ماجرای چوب خشک شدن بچهها در مدارس
دانیال دایی داووداینا
طنزپرداز
دوران کودکی واقعاً روزهای شاد و شیرینیه، جز وقتی که تو کلاس منتظر بودیم معلم بیاد. 20 دقیقه مثل چوب خشک مینشستیم تا مبصر گرامی اسم مون رو توی خوبها بنویسه، معلم ببینه و باعث افتخار خانواده بشیم. منتها معلم گرامی میاومد، بیتوجه به زجری که ما کشیده بودیم تا اسممون بره تو خوبها، تخته رو پاک میکرد و باز هم تا این جاش قابل درکه وضعیت. اوضاع وقتی غیر قابل درک میشد که زنگ بعدی دمِ مبصر رو میدیدیم با خوراکی، کلی هم مودب مینشستیم و تهش معلم دوباره تخته رو پاک میکرد. من خودم اون قدر رفتار میخ و درخت کاج رو شبیهسازی کردم بافت بدنم انعطافش رو از دست داد. باز اینم خوبه. حنجرهام رو هم تو مدرسه از دست دادم. ناظم از جلو نظام میداد. بعد که ما جواب میدادیم میگفت: «قبول نیست. دوباره یک جوری جواب بدین که اگه دوستاتون تو خونه خواب هستن بیدار بشن و بیان سر صف». ما هم چنان هیجانی میشدیم که بعد از جواب از جلو نظام، هر لحظه ممکن بود مری و اثنی عشرمون از حلقمون بزنه بیرون. رگ سرمون میزد بیرون. با تمام وجود. البته خاطرات خوبی هم از مدرسه داریم. به طور مثال... یادم نیست واقعاً. راستش همهاش کتک خوردم، یا از معلم، یا از همکلاسی یا از بابام که میگفت چرا می ذاری بزننت؟