در مدرسه آزمون سختی برگزار میشد. وقت امتحان که تمام شد استاد از دانش آموزان خواست تا خودکارهایشان را پایین بگذارند و برگهها را بالا بگیرند. سیمون، یکی از دانشآموزان، اخطار استادش را نادیده گرفت و با جدیت به نوشتن ادامه داد. چند دقیقه بعد نزد استاد رفت تا برگه امتحانی خود را تحویل دهد اما استادش حاضر به گرفتن برگهاش نشد. سیمون پرسید: «شما نام من را میدانید؟» استاد جواب داد: «خیر و اهمیتی هم نمیدهم!» سیمون دوباره پرسید: «مطمئنید که نام من را نمیدانید؟» استاد دوباره گفت: «گفتم که نه!» سیمون سمت برگهها رفت و برگه خودش را در میان برگههای دیگر جای داد و همه را با هم قاطی کرد، طوری که استاد جای برگه او را تشخیص نمیداد. سپس با خوشحالی فریاد زد: «ایول!» و سریع از محل آزمون دور شد!