در یک غروب زمستانی، مرد فقیری درِ یکی از خانههای دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آنجا بماند. پیرمرد صاحبخانه که به خسیسی معروف بود، غرولندی کرد و گفت: «باشه، اما انتظار غذا نداشته باش، چون انبار من از کف دست تو هم پاکتره.» مرد فقیر کنار آتش کوچک خانه پیرمرد نشست. ناگهان میخی از جیبش بیرون آورد و گفت: «این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم.» پیرمرد اخم کرد و گفت: «در تمام عمرم چنین چیز مسخرهای نشنیده بودم!» مرد ادامه داد: «باور کن. تنها کاری که من کردم این بود که میخ رو توی یک قابلمه آب انداختم. دوست داری امتحان کنی؟» با این که پیرمرد اصلا قانع نشده بود، ولی تصمیم گرفت که امتحان کند. پیرمرد سریع یک قابلمه آب آورد. مرد آن را روی اجاق گذاشت و میخ را درون قابلمه انداخت. بعد هم نشست و صبر کرد. مرد گفت: «دیشب من کمی نمک و فلفل هم اضافه کردم، عالی شد.» پیرمرد خسیس که گرسنه شده بود به طرف انبار رفت و کمی نمک و فلفل آورد و درون قابلمه ریخت. مرد چانهاش را خاراند و گفت: «چقدر حیف که شما هیچی مواد غذایی نداری. یک پیاز ساده یک سوپ خوب رو به یک سوپ خیلی خوب تبدیل میکرد.» پیرمرد که کنجکاویاش تحریک شده بود، رفت یک پیاز هم آورد. مرد از فضولی پیرمرد خسیس استفاده میکرد و همینطور چیزی میخواست و به سوپ اضافه میکرد. پس از ساعتی مرد میخ را با دقت از درون سوپ برداشت و داخل جیبش گذاشت و گفت: «فکر کنم سوپ آماده است». آنها سر میز نشستند و یک شام با شکوه خوردند. بعد از شام پیرمرد اعتراف کرد که خوشمزهترین سوپی بوده که تا آن زمان خورده است!