2دقیقه عشق و مسئولیت از یک قهرمان
گفتوگو با معصومه مهرآور که مکالمه و راهنمایی او از پشت خط اورژانس باعث نجات جان یک مادر و نوزاد در یک شب برفی شد و مردم را احساساتی کرد
اکرم انتصاری | روزنامهنگار - «الو! من اورژانسم آقا بهتون زنگ زدم. مریضتون زایمان کرد؟» همهچیز از همین مکالمه بین خانم معصومه مهرآور کارمند اورژانس115 بابل و یک زن در حال زایمان و شوهرش شروع شد. دوشنبه هفتم اسفندماه بود و این زن و شوهر بهخاطر برف سنگینی که در روستای جاجن بخش بابلکنار شهر بابل باریده و مسیرها را بسته بود، راه به جایی نداشتند. بهناچار با اورژانس تماسگرفتند و با راهنماییهای دلسوزانه و حرفهای اپراتور اورژانس این مکالمه ختم به خیر شد. مکالمههای خانم مهرآور و این خانواده از حدود ساعت 11 شب شروع شد و تا نیمههای شب ادامه داشت. این مکالمه، ملغمهای از حسهای خوب مانند خوشحالی و شوق و مسئولیتپذیری و حسهای نگرانکننده و گاهی ترسناک بود که آن شب بر اورژانس بابل حاکم شد و صدای خنده و گریه خانم مهرآور و همکارانش را در هم آمیخت. 2 دقیقه از یک مکالمه 26 دقیقهای آن شب در فضای مجازی منتشر شده است و همین مدت کافی بود که همه تحت تاثیر این ویدئو قرار بگیرند و تن و بدنشان از وجود آدم حسابیهای گمنام کشورمان بلرزد و روزشان ساخته شود. با خانم مهرآور که به خاطر فراگیرشدن این ویدئو حسابی مورد توجه قرار گرفتند گفتوگو کردیم. در طول صحبتمان همانقدر پرانرژی و خوشبرخورد بود که در آن مکالمه تلفنی هم میشد آن را حس کرد، حس آدم حسابیبودن...
اسم مادر باردار میآید دست و دلم میلرزد
معصومه مهرآور 52ساله و یک مامای باتجربه است. کارش را از 27سال پیش و از بخش درمان شروع کرده است. سال 85 بهخاطر وضعیت جسمی کار درمان را کنار گذاشته است و در حوزه بهداشت مشغول به کار شده. او 6 سال است که به اورژانس 115بابل پیوسته و درباره کارش میگوید: «من اصالتا بابلی هستم اما همسرم خوزستانی است. حدود 16سال خوزستان بودیم و در درمانگاه کار میکردم و تازه چند سالیاست که آمدیم بابل. من اسم مادر باردار که میآید واقعا دست و دلم میلرزد که کار را به نحو احسن انجام بدهم. چون در این موقعیت جان دو نفر در میان است و نفر دوم کسی است که ممکن است یک اتفاق خوب برای کشورمان رقم بزند. این مکالمه که پخش شده بخش کوتاهی از مکالمههای آن شب بود و من 26دقیقه با پدر و مادر نوزاد حرفزدم و آنها را راهنمایی میکردم. راستش در هر موردی که در زمینه نوزاد، کودک و مادر باردار باشد برای من از حساسیتی ویژه برخوردار است. من اسفند 1401 در دوران کرونا هم یک مورد کودک دو و نیمساله داشتم که غرقشده بود و توانستم آن را از طریق همین تماسهایی که با اورژانس میگیرند نجات بدهم.»
پدر نوزاد به حرفم گوش میکرد
به هفتم اسفند برمیگردیم و شبی که تلفن اورژانس زنگ خورد. به وقتی که خانم مهرآور فهمید نوزاد به دنیا آمده ولی گریه نکرده است، هنوز جفت در شکم مادر باقی مانده و این قضیه ممکن است باعث مرگ مادر شود. او میگوید: «کسی به ما زنگ میزند در واقع چشمها و دستهای ما، خود آن فرد است. ما فقط گوش شنوا هستیم و زبانِ این که بگوییم چه کار بکنید. هرچقدر بتوانیم هماهنگتر رفتارکنیم کار بزرگتری انجام میدهیم. در این مکالمه مزید بر این که من میدانستم باید چطور مسیر را پیش ببرم آقایی بود که آن طرف خط، به حرف من گوش میکرد. شنیدید که من تا زمانی که مادر گوشی را نگرفته بود صدایم بالا بود که این کار را بکن، آن کار را بکن و مرتب در حال راهنمایی بودم ولی آنجایی که مادر گوشی را گرفت و گفت جفتم بیرون نیامده واقعا سخت بود. حتی تن صدایم آمد پایین و گفتم نگران نباش. راهکارهای مختلفی را به او دادم. این مرحله واقعا با روشهای معمول انجام نشد. اگر این مسئله در بیمارستان اتفاق میافتاد باید مریض را سونداژ میکردیم. ولی آنقدر این زن، با من همکاری کرد که حتی وقتی جفتش در شکم مانده بود و به او راهکار دادم خدا را شکر جواب داد همراهی و صبوریشان خیلی خوب بود.»
مکالمهها یکی دو بار نبود
چالشهای خانم مهرآور و نورا... و همسرش که آن طرف خط در حال گرفتن راهنمایی بودند بعد از تولد نوزاد تمام نشد. این اپراتور خوشانرژی درباره حس و حالش در آن موقعیت میگوید: «مکالمهمان که تمام میشد دوباره برای ادامه مسیر من تماس میگرفتم و باز آنها تماس میگرفتند که خب حالا چه کار کنیم. برای همین مکالمهها یکی دو بار نبود. من هم مرحله به مرحله جلو میرفتم و میگفتم این کار را بکن. حتی این که حالا آن گوشیات را بزن به شارژ تا به تماس هلالاحمر هم بتوانی جواب بدهی. بعد خود همکاران من که میرفتند بالای سر مریض و فاصله را اعلام میکردند، همکار کناریام که داشت با بچههای هلالاحمر صحبتمیکرد و حتی این که کدام پایگاه به اینها نزدیکتر است برای ما چالش بود. ما باید هر کاری میکردیم که این فاصله به کمتر از 20 دقیقه تقلیل پیدا کند چون هنوز جفت مانده بود و احتباس جفت باعث مرگ مادر میشود. یعنی بعد از این که بچه گریهکرد یا من از بابت این که پدر کارهایی که میگویم را میتوانست انجام دهد و تازه خیالم راحت شد باید میرفتیم مرحله بعد. آنجا تازه استرس این پیدا شد که چطور بچهها را جمع و جور کنیم که زودتر برسند و برای هر چالشی یک راهکار میدادیم.»
خودم و دخترم با شنیدن مکالمه اشک میریختیم
خانواده و اطرافیان خانم مهرآور که شنیدن مکالمهاش اشک خیلیها را درآورده هم از این تجربه این حس و حال در امان نبودند. او مادر یک دختر جوان است و میگوید خودش و دور و بریهایش هم این حس را داشتهاند و آن را با یک ذوق وصفنشدنی که در میان کلامش پیداست، اینطور روایت میکند: «دخترم وقتی این مکالمه را شنید از خوشحالی اشک شوقش میریخت و من وقتی دوباره مکالمه را گوش میدادم دوباره گریه میکردم. میگفت مامان الان چرا گریه میکنی؟ خب واقعا اشک شوق بود و خیلی خوشحال بودم، خیلی. چون نجات دادن جان دو نفر کم نیست و خیلی کار بزرگی است. خیلی لذت بردم چون خود خودم بودم و کسی نخواست من را عوضکند. مردم هم از همین مسئله خوشحال شدند که میشود این اتفاقات خوب بیفتد. وقتی بچه گریه کرد و من مطمئن شدم که پدر میتواند کارش را انجام بدهد و همراه من است، همه داستانها بسته شد و مادر را اولویت اولم گذاشتم. باور کنید تا آنجایی که نگفت من زایمانم را انجام دادم و جفت خارج شد من یک نفس راحت نکشیدم. نه من نه همکارانم. وقتی بچه گریه کرد انگار خدا دنیا را به من داده بود. موجودی که تازه به دنیا میآید سرشار از خوبی است و ممکن است یک اتفاق خوب را رقم بزند. باورکنید با این که کار من مامایی است هنوز هم با دیدن هر بچهای ذوق میکنم و دلم میخواهد همهشان به یک جایی برسند.»
تا 2 نصف شب در حال پیگیری بودم
مکالمه خانم مهرآور و آقا نورا... در اورژانس از حدود ساعت 11شب شروع شد و به نیمهشب رسید. از این مکالمه 5روز میگذرد و عبدا... نوازد عجولِ تازه از راه رسیده که پدر و مادرش از اتباع افغانستان هستند خانوادهشان را 5 نفره کرده است. خانم مهرآور میگوید: «من تا ساعت 2نصف شب در حال پیگیری این بودم که کارهای این مادر و نوزاد درست پیش برود. همزمان یک مورد حساس دیگر هم بود که باید آن را جمعوجور میکردم ولی من و همکارانم نگذاشتیم از دستمان در برود. یک چیزی بگویم؟ ما در کشورهای دیگر و همین الان در کشور خودمان برای زایمان در آب از پدر خواهش میکنیم در حین زایمان در کنار همسرش باشد. در این زایمان هم من از پدر بچه یعنی آقا نورا... خواستم که حالا مادر بچه را بغل و نوازش کن و حتما از او بخواه که به بچه شیر بدهد. گفت خانم این الان خیلی خسته است. یک اصطلاحی را به کار برد که گفتم نه این را نگو. با اصرار گفتم حتما باید مادر به بچه شیر بدهد تا خونریزی بعد از زایمان به خاطر ترشح اکسیتوسین به حداقل برسد. کاش میشد صدایش را بشنوید. آقا با یک خنده خیلی قشنگ گفت: «من؟ من؟! من برم اینو بغل کنم؟ من پدرمو بغل نکردم تا مرد!» گفتم تا حالا هر کاری گفتم ضررکردی؟ خلاصه کاری که گفتم را انجام داد و این لحظه برای من خیلی قشنگ بود. البته پدر بچه حرف خودش را میزد ولی به حرف من هم گوش میکرد. به او گفتم اسم بچه را کوروش بگذار و او میگفت: نه! من نورا... و این عبدا... . من هنوز این خانواده را ندیدم. متاسفانه کسالت داشتم و یک روز است که سرکار نرفتم.»
موج شادی که در دل مردم آمد این بار را متمایز کرد
مامای صبور گزارش ما از روزی که مکالمهاش در فضای مجازی منتشر شده است یک موج شادی در خانه و شهرشان پیچیده. وقتی او را پیداکردم که مسئولان اورژانس کشوری مهمان خانهشان بودند، تلفنش یکریز زنگ میخورد و مهمانها میآمدند و میرفتند. مهرآور میگوید: «این روزها تماسهای زیادی داشتم و از همهجا با من تماس میگیرند. خیران شهر پیگیر این مسئله هستند و در فضای مجازی هم بازخورد بسیار مثبتی گرفتم. این روزها همکاران قبلی، دوستان قدیمی و بچههایی که یک جایی در زندگیشان موثر بودم با من تماسگرفتند. در بین این تماسها یک تماس از دوست خوب و قدیمیام که حال پسرش با این مکالمه خوب شده بود واقعا خوشحالم کرد. من کار خاصی نکردم. این موضوع در عمر کاری من بارها اتفاق افتاده و این بار اول نیست. من در کارم ناکام هم بودم و مرگ مادر هم داشتم ولی چیزی که اینبار همه چیز را متمایز کرد این موج شادی و اشک شوقی که در دل مردم آمد. خیلیها از این که مسئولیتپذیر بودم خوشحال شدند. همه ما همین هستیم. من میخواهم اجازه بدهیم این موج و بارقه شادی در دل تکتک جوانها موج بزند. شاید این عبدا...، عبی جونِ من، کوروش من، این اتفاق را شروعکرد. یک کاری بکنیم که تمام نشود.»