کارخانه یک ماه بعد از فوت پسر صاحب کارخانه، تعطیل شده بود. بعد از آن اتفاقی که پسرک هنگام بازی در محوطه پایش به میله گرفته بود و... با کارگرها تسویه حساب کرده بودند و دیگر کسی به آنجا رفت و آمد نداشت. فقط نگهبان مانده بود تا مراقب وسایل باشد. نیمه شب نگهبان سر و صدایی در محوطه شنید. به خیال این که دزد است، جلو رفت، ولی کسی نبود. چند بار دیگر هم صداها تکرار شده بود ولی هیچ ردی از غریبهای ندیده بود. دیگر به صداهای شبانه عادت کرده بود. فکر میکرد شغال یا حیوان دیگری است. تا این که یک شب وسط شام خوردن علاوه بر صداهای همیشگی، صدای گریهای هم به گوشش رسید. چوب را برداشت و وارد محوطه شد. چراغ قوه را چرخاند. باز هم خبری نبود. خواست به اتاقک نگهبانی برگردد، چشمش به پسری افتاد که گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد. ماتش برد. نصفه شب یک بچه تنها آنجا چه میکرد؟ بااحتیاط جلو رفت. پسر گریهاش را قطع کرد و دست از روی صورتش برداشت. نور چراغ را توی صورتش انداخت. چقدر شبیه پسر صاحب کارخانه بود. پسر خندید و به سمت نگهبان دوید.