افسانه های نوین

جوانان بی‌خرد و رهگذر باخرد

نویسنده : علکساندر کاربراتور مورخ، مولف و عمود منصف
در زمان‌های قدیم رهگذر همیشگی ما از کویی گذر می‌کرد. چند جوان را دید که دور هم نشسته و مشغول بحث و جدل‌اند. رهگذر ما کنجکاو شد تا ببیند چه خبر است. نزدیک شد و مثل نخود هر آش خود را داخل بحث کرد و رو به جوانان افزود: «خسته نباشید ای جوانان. درباره چه صحبت می‌کنید؟» جوانان با تعجب به رهگذر نگاه کردند. یکی‌شان خواست جواب بدهد: «به شما چه ربطی دارد؟» که یکی دیگر اشاره کرد. پس همه یک‌صدا رو به دوربین افزودند: «سلام ای رهگذر مهربان که همیشه در همه کاری وارد می‌شوی!» سپس یکی از جوانان به تنهایی افزود: «درباره این صحبت می‌کردیم که چه هنگامی برای ازدواج و تشکیل خانه و خانواده مناسب‌تر است». رهگذر پوزخندی زد و افزود: «خب چرا زودتر از خودم نپرسیدید؟» یکی دیگر از جوانان رو به رهگذر افزود: «چون نادان و خام بودیم، بر ما ببخشا ای رهگذر دانا! کنون پاسخ این پرسش ما را بفرما!» رهگذر سینه صاف کرد و افزود: «حال شما را پند همی‌دهم... بهترین هنگام برای مزدوج شدن وقتی است که شخص توانا شود.» جوانان در حالی که زیرچشمی به دوربین نگاه می‌کردند یک‌صدا افزودند: «آه که چقدر شما دانایی!» و آن جوان افزود: «آیا منظورتان توانایی مالی است؟» رهگذر پوزخندی زد و افزود: «خیر!» یکی دیگر از جوانان پرسید: «توانایی عقلی؟» رهگذر دوباره افزود: «باز هم خیر!» جوان سوم افزود: «توانایی جسمی را می‌فرمایید؟» رهگذر افزود: «و باز هم خیر!» جوانان   که عصبانی شده بودند یک‌صدا افزودند: «پس چه توانایی منظور شماست؟ نکند ما را سر کار گذاشته‌اید؟» رهگذر قهقهه‌ای زد و افزود: «قاه قاه... آری! تا شما باشید که وقت خود را به بیهودگی مگذرانید. بدرود ای بی‌خردان ... قاه قاه» جوانان به‌شدت متنبه شدند و به خود آمدند و از رهگذر عذر خواستند و بلافاصله رفتند ازدواج نموده و تا آخر عمر خوشبخت شدند!