خاطرات پیک موتوری

وقتی ویزا تمام می شود

نویسنده : ناصر علیرضایی
چند روز مانده بود به اربعین، توی خیابان جوانی برایم دست تکان داد و گفت: «میشه من رو به چند تا آژانس صدور ویزای عراق ببرید تا بلکه موفق بشم ویزا بگیرم؟» گفتم بله و راه افتادیم. هر جا می رفتیم می گفتند سیستم بسته شده و دیگر ویزا صادر نمی شود. بعد از یکی، دو ساعت جوان مسافر که مأیوس شده بود گفت: «من بلیت دارم ولی ویزا ندارم، قرار بود بلیت و ویزا از یک جا بگیرم اما نشد حالا به این مصیبت گرفتار شدم.» با دیدن چهره غمگین جوان خیلی دلم سوخت. دوست داشتم هر کاری بکنم بلکه بتواند ویزا بگیرد. به او گفتم یک یا حسین(ع) بگو و برویم سفارت عراق. اگر سیدالشهدا(ع) تو را طلبیده باشند، بقیه اش را هم خودشان درست می کنند. 
هنوز موتورسیکلت جلوی سفارت متوقف نشده بود که مأموری گفت: «حرکت کن آقا... ویزا تموم شده...» شروع کردم ذکر گفتن و صلوات فرستادن... رفتیم سمت مأموران و ماوقع را تعریف کردیم. چشمم به پنجره ساختمان سفارت افتاد، دیدم یک نفر دارد خیره به ما نگاه می کند و ظاهرا کسی را صدا زد که او هم آمد پشت پنجره و چند لحظه ای به ما زل زد. جناب سروان ما را به سمت موتورسیکلت هدایت کرد. غم توی چهره پسر جوان موج می زد، نتوانستم حرفی بزنم، موتورسیکلت را روشن کردم و با اکراه سوار شدیم، ناگهان دیدم مأمور داخل کیوسک با عجله بیرون پرید، ما را صدا زد و پسر جوان را به داخل ساختمان هدایت کرد.
نیم ساعت بعد جوان شادی کنان آمد و خودش را انداخت توی بغلم و های های گریه. ماجرا از این قرار بود: چندی پیش دو نفر وارد مغازه جوان که اسمش عباس و شغلش انگشترفروشی بود می شوند و یکی از آن ها انگشتری را به همراهش نشان می دهد و با حسرت می گوید: «این دقیقا مثل اونی بود که گم شد.» عباس که شاهد گفت و گوی آن دو نفر بوده، می فهمد کربلایی هستند. انگشتر را بیرون می آورد. می پرسند قیمتش چند است و عباس می گوید: «به رسم یادگاری و به عشق امام حسین(ع)» و با اجازه آن ها روی نگین حک می کند «لبیک یا حسین(ع)». از قضای روزگار آن آقا که کارمند سفارت بوده در آن لحظه از پشت پنجره عباس را می بیند و می شناسد و بقیه قضایا. روز بعد عباس ویزا و بلیت در جیب رفت که بگوید «لبیک یا حسین(ع)».