آق کمال از تعارف فرار میکند
یَگ چیزی که مو هنوز از زمان مجردی نتِنستُم باهاش کنار بیام مهمونی دعوت کردنه. نه که از مهمونی رفتن بدُم بیه، نِه، از ای که یَگ عده بهزور و با قسم و آیه و مو بمیرُم و تو بیمیری و جان ما و مرگ ما، تعارف مُکنن که برُم فلان مهمونی، از ای متنفرُم. خب اگه مو خوشُم بیه که همو بار اول که گفتن، یا فوقش بار دوم که تعارف کردن قبول مکنُم و میام. اگر هم دوست ندشته بشُم که خب هرچی به قول خانمجان «چادر دِرون» کنن، یا بهانه میارُم یا اگه بیام هم مثل برج زهرمار صم بکم میشینُم و هم به خودم بد مگذره و هم مجلس ره به شماها زهر مکنُم! جالبه که عیال رودرواسی نِدره و رک تو روشان مِگه چشم میام، یا نِه، دوست ندرِم و نمیایم. الکی هم بهانه نمیره که کمال کار دره یا وقت دکتر درِم یا جلوی درمان ماشین پارک کردن و...! حالا هی مو مگُم عیالجان زشته، ناراحت مشن، مگه: «این تعارف کردنهای خانواده شما بدتره. از بس که شماها تعارفی هستین، هم به خودتون بد میگذره و هیچوقت نمیتونین حرف دلتون رو بزنین و کاری که دوست دارین رو بکنین، هم طرف مقابلتون متوجه نمیشه اصل قضیه چیه و انگار گولش زدین.» اِنا حالا خوب رفت!
پس پریشب زن داییم زنگ زد خانهمان. حالا کارا برعکسه، مو هیچوقت دست به تلفن نمزنُم ولی عدل همو لحظه عیال دستش بند بود و گفت مو گوشی ره وردارُم. زن دایی مخواست بری شب چلگی دخترشان ما ره دعوت کنن. گفتُم: «فکر کنُم قراره شب چله برم خانه آقاجان» زن دایی گفت: «شب چله که نِه، همی شب جمعهیه مراسم.» یعنی دیگه فاتحه تقویم و مناسبتها رم خواندن، یَگ ماه جلوتر مخوان مراسم شب چله برگزار کنن! هموجور تته پته مکردُم که کاملیاخانم گوشی ره ازم گیریفت و بعد از سلام علیک گفت: «شب جمعه مشکلی نیست ولی راستش دفعه پیش نفهمیدیم چی شده بود که هزارتا عکس و کلیپ از نامزدی دخترتون که ما هم توش بودیم توی صفحه همه فامیل و آشنا و غریبه دیدیم! خواهش میکنیم این دفعه بچهها مراعات کنن!» یعنی مو همیجور دهنُم وا افتاده بود از ای بیتعارف بودن عیال، ولی خودش خیلی ریلکس حرفشه زد و اونایم قول دادن تکرار نشه!
دستش درد نگیره، راست مگفت، هم مجلس بعضیها که مِرم انگار پا گذاشتِم رو صحنه، حریم خصوصی و عمومی سرشان نِمره، باید مواظب باشی که هر لحظه از هر گوشهای یک نفر گوشی و دوربین به دست داره شکار لحظههات مُکنه!