با خانمان
نگهداری ازحیوان با اعمال شاقه
از بچگیم هرروز به پدر و مادرم میگفتم: «برام یه حیوون بخرین. تو رو خدا. توی اتاق خودم نگهش میدارم. گربه، خرگوش، جوجه، هرچی» ولی میگفتن نگهداریش سخته و نمیشه. دیگه بزرگ که شدم دیدم حوصله ندارم. خودم رو نمیتونم جمع و جور کنم. حوصله یه حیوون دیگه رو که اصلا ندارم. کاملا با این قضیه کنار اومده بودم که به رغم تمام کمپینها، دم سال تحویلی بابام با دو عدد ماهی زبرای قرمز یک سانتی وارد خونه شد. حالا ما هیچ سالی ماهی نمیخریما! امسال که گفتن زبرا نخرید، ما خریدیم، یه جفت هم خریدیم. چرا؟ چون نصف قیمت میداد و به نظر بابام حیف اومد.
اینکه من از بچگی حیوون دوست داشتم، وظیفه نگهداریشون رو انداخت روی دوشم که: «حیوون میخواستی؟ حالا نگهشدار!» بابا اون حیوونا یه محبتی، یه احساسی، یه چیزی دارن. ماهی چی؟ حتی زل نمیزنه توی چشم آدم. به بالهش هم نیست که ما وجود داریم. با همین حال، همین حیوون بیاحساس، یه روز میمیره و حال آدم رو خراب میکنه.
مال ما هم مرد. از نظر خونواده اینکه توی یه وجب جا زندگی میکرد و محیط زندگیش مناسب نبود، دلیل کافی برای مردنش محسوب نمیشد. تقصیر من بوده حتما. پدر من، مادر من، بنده توی سنیام که حیوون خوشحالم نمیکنه. من به کسی نیاز دارم که صحبت کنه! متوجهین؟ البته تعجبی نداره ببینم هفته بعد با یه کاسکو یا مرغ مینا وارد خونه میشین.