کله چغوکی
آق کمال وردست آشپز می شود
تازه پریروز نوبت ما شده بود که بهقول معروف جلوس بذارِم. یعنی همو که اعلام مکنن ما امروز خانهمان نشستِم و شما تشریف بیرن عید دیدنی. البته بهترتیب سنمان سه تا جلوس داشتِم، یکی بری قومای خودمان آخر نوروز، یکی چند روز بعدش بری قومای عیال و ای یکی آخر فروردین هم بری دوستامان بود. باز خوب بود، پارسال نزدیکای خرداد نوبت جلوس عید ما رسید! طبق معمول هر سال آخر شب مسود رفیقُم و عیالش معصومخانم آمدن و وقتی گفتِم شام تشریف داشته باشِن معصومخانم گفت نِه و مسود هم گفت حالا که اصرار مکنن چشم! خداییش چی از ای بهتر که آدم سفرهاش وا باشه همیشه، حتی تو ای شرایط با کوکو و اشکنه و نون پنیر.
بری که عیال خسته بود گفتُم شام با ما مردا و دست مسود ره گرفتُم بردُم آشپزخانه. حالا خودُم در حد املت ره که بلدُم ولی مسود پیله کرد بیا غذای خارجی درست کنِم! گفتُم بابات خوب، ننهات خوب، حالا امشب بذار همو شله کوفته همیشگی ره درست کنِم بره رد کارش. گفت: «نِه! بسپرش به مو، تو اینیستا یَگ پیجی ره فولو مکنُم، توش غذای ملل یاد مِده، مخوام امشب چایلیزفود براتان درست کنُم!» گفتُم: «اِنا حالا خوب رفت! تو اول برو تلفظ اینا ره یاد بیگیر، بعدشم هروقت آمدم خانه خودتان ای کارته بکن، نه که با جیب و یخچال مو بخی تمرین آشپزی بکنی!» گفت: «اصلا هول به دلت راه نده، از اشکنه آرزونتر درمیه!»
قبول کردُم و بدون ای که به کاملیاخانم بگِم شروع کردم. آستیناشه داد بالا گفت: «کو همو وگتانه بده» گفتُم: «جان؟ وگتان چیه باز؟!» گفت: «وُگ! همو ماهیتابه ته گرد!» گفتُم: «یره مسخرهبازی درنیار، بیا تو همی قابلمه درست کن برم بخورِم، دیر وقته!» همچی بهزور و بااکراه قبول کرد که انگار از سامان گلریز خواسته بودُم بیدست غذا بپزه! خلاصه شروع کرد... «بادمجون ره بده... کِدو نِدرن؟ بری چی نمکتان دریایی نیست؟ روغن بدون ترانس مخوام... کفگیر نچسب ره بیار... پاپریکاتان کجایه؟ سس سویا نِدرن؟ مِری بیبی اسفناج برام بخری؟ کلم بروکلی هم که نِدرن...» یعنی کاری کرد که بیزار رفتُم. دو ساعت طول کیشید تا آخرش یَگ خوراک وَلهَمشور درست کرد که از نظر ما همو یتیمچه بود که فاتحهشه خوانده بودن! عوضش به خانما خوش گذشت، تمام ای مدت حرف مِزدن و ما ره فراموش کرده بودن کلا. رجیم هم داشتن و لب به او عجیبالخلقه نزدن و همشه خودمان دوتا زورچپون خوردم! ایم از ای.