شما فرستادید

کفش‌های هزارپا

داستان و نقاشی ارسالی از دوست خوب «فرفره»
 آرمین مرادی- 11 ساله
 از فریمان

یه هزار پا بود که می‌خواست
 مهد کودک برود. صبح  زود بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه راهیِ
مهد کودک شد. وقتی به کلاسشون رسید، همه وارد شدند. هزارپا هم خم شد و شروع به باز کردن بندای کفش‌هاش کرد.
 کفش هاش خیلی زیاد بودن تا همه‌ بنداشونو باز کرد، کلاس تعطیل شد. همه از کلاس اومدن بیرون و بهش گفتن: «باید برگردیم خونه».
هزار پا خسته شده بود و با بی‌حوصلگی کفشاشو پوشید، اما این بار دیگه بنداشو نبست و همون طور غمگین، سمت خونه راه افتاد.
بین راه نزدیک بود چند بار زمین بخورد. وقتی رسید، مامانش با دیدن چهره‌ ناراحت هزارپا کوچولو گفت: «چی شده؟ مهدکودک خوش نگذشت؟»
هزارپا ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد. هزارپا و مامانش به کفاشی رفتند و برای هزارپا کوچولو، کفش‌های بدون بند خریدن.
روز بعد، هزارپا که به مهد کودک رسید، سریع کفشاشو درآورد و وارد کلاسش شد. کلاسش خیلی قشنگ بود. سلام کرد و رفت روی صندلی، کنار دوستاش نشست.