اینطورکی

دیوید کاپرفیلد وارد ایران می‌شود

دانیال دایی داووداینا
 طنزپرداز

سلام و خداقوت، من نه از توی کلاهم خرگوش درمیارم، نه  توی حلقم شمشیر فرو می‌کنم  اما بارها و بارها شده که احساس کردم دیگران حس یک عدد شعبده‌باز یا پیشگو رو نسبت به من دارن! به‌طور مثال وقتی ساعت 11 شب زنگ خونه‌مون رو می‌زنن، داداشم با تعجب برمی‌گرده به من نگاه می کنه و می‌گه: «کیه؟ کی می‌تونه باشه این‌وقت شب؟» آخه مگه من می‌تونم اون‌طرف در رو ببینم؟ من از کجا باید بدونم. من هنوز فرق آبی نفتی و آبی کاربُنی رو که هردوش جلوی چشمم هستن،نمی‌فهمم، از کجا بدونم پشت در کیه؟ یا به‌مامانم می‌گم فلان چیز کجاست؟ می‌گه: «همون جا» آخه خود همون جا کجاست؟ من اگه می‌دونستم کجاست که نمی‌پرسیدم. بعد فکر می‌کنین آنالیز دقیق از کلمه همون جا که مادرم می‌گه چیه؟ می شه کابینت سوم، طبقه دوم، ردیف سوم، پشت ظرف فلفل و اگه نبود کابینت چهارم، طبقه اول، ردیف دوم و اگه نبود تو مغازه است و هنوز وارد خونه ما نشده! از همه اینا بدتر کافی‌شاپ‌ها، اینا فکر می‌کنن ما منتالیست هستیم و می‌تونیم ذهن‌خوانی کنیم. منو می‌ذارن جلومون، توقع دارن از روی عکس یک لیوان خوشگل که چتر داره بفهمیم اون‌چیزهای داخلش چنده؟ خب این بزرگ ترین استرس دنیاست. چون هم خجالت می‌کشی بپرسی چند؟ هم می‌ترسی سفارش بدی بعد مجبور بشی کلیه‌ات رو امانت بذاری پیش صاحب کافی‌شاپ تا برگردوندن پول. خب همه‌چی رو شفاف بگین و این قدر روی حس ششم و هفتم ما حساب باز نکنین.