پاییز بود. همه جا پر از برگ شده بود. بچه روباه از خواب بیدار شد و کنار چشمه رفت تا سر و صورتش را بشوید. وقتی خودش را توی آب دید تعجب کرد چون دید دم ندارد! به پشتش دست کشید، اما از دم خبری نبود. با تعجب فکر کرد پس دممن چی شده؟
کلاغی داشت بالای درخت قار قار میکرد. بچه روباه به او نگاه کرد و پرسید: «ببخشید خانم کلاغ شما دم من رو ندیدین؟» کلاغ گفت: «من سرم به کار خودم گرم بود، چیزی ندیدم.» روباه سرش را پایین انداخت و دوباره به عکس خودش توی آب نگاه کرد. عکس یک روباه غمگین توی آب افتاده بود. راه افتاد تا برود زیر برگها دنبال دمش بگردد.
در راه آقای فیل را دید که داشت با خرطومش زیر برگها می زد و با پخش شدن آنها در هوا، میخندید. بچه روباه نزدیک رفت و از او پرسید: «آقای فیل شما دم من را ندیدین؟ از خواب که بیدار شدم دیدم دم ندارم.»
فیل خندید و گفت: «نگران نباش روباه کوچولو، پسری که داشت ما رو نقاشی میکرد، تا خواست دم تو رو بکشه، مدادش تمام شد. حالا هم رفته تا یک مداد نو بیاره، وقتی بیاد دمت رو میکشه.» بچه روباه خوشحال شد و رفت کنار چشمه و منتظر پسر نشست.