مواجهه با شاعر کتابفروش
دلم می خواهد به جایی فرستاده شوم که دست کم شاعرهایش کنار خیابان شعر نفروشند
نویسنده : شرمين نادري
کی گفته بود شهر مثل هیولایی ما را بلعیده؟! هرچی جستوجو میکنم پیدایش نمیکنم، اما وقتی توی کوچههای شهر گم میشوم با خودم میگویم که راست میگوید همانطورکه حضرت یونس در دل ماهی بزرگش زنده ماند، ما هم راهی برای زنده ماندن پیدا خواهیم کرد. این را میگویم و میزنم به پسکوچههای غریبه، از کنار نانواییها میگذرم، از کنار مغازههای خنزرپنزر فروشی، عکاسیهای گم شده در روزهای قدیمی، سبزیفروشیهایی که آفتاب داغ، بساطشان را از ریخت انداخته است، تند تند میگذرم و بعد کنار آبخوری کوچکی قدم سبک میکنم و میایستم.
این جا کجاست؟ جایی نزدیک میدان انقلاب، کمی پایینتر از تابلوی خیابان ابوریحان، در یک خیابانی است که نمیدانم چه اسمی دارد و یک مسجدی که آبخوری کوچکش سردترین آب دنیا را توی دلش قایم کرده و دست که میگذاری روی دلش، با خودت میگویی چقدر دلسرد است.
بعد اما بعد از نوشیدن آن سردی، کمر راست میکنم و برمیگردم به کوچه پشت سرم نگاه میکنم، کوچه باریکی با یک درختی درست در میانه خیابان که ماشینها انتخاب میکنند از این طرفش رد شوند یا از آن طرفش، دارم اینها را با خودم میگویم که کسی میگوید:« خانم کتاب میخری؟» برمی گردم و با مردی چشم در چشم میشوم که با یک ساک پر از کتاب وسط خیابان ایستاده است و میخندد.
میگویم:« آمده بودم توی راسته کتاب فروشیها راه بروم» و بعد برمیگردم به سمت خیابان بروم که میگوید:« من نویسندهام و کتابهای خودم را برای فروش آوردهام. »میگویم: «پس ناشر چی؟» که میگوید: «کتابها را به خودم داده و گفته است برو بفروش» میگویم: «مگر خودشان پخش نداشتند »که میخندد و میگوید: «نویسنده بودن کار سختی است.» این را میگوید و یک دانه کتاب به دستم میدهد، بازش میکنم و میبینم کتاب شعر است، شعرهای عاشقانه آن هم در این شهر شلوغ که مثل نهنگی همه ما را بلعیده است و راهمان را توی دلش هی عوض میکند، هی عوض میکند.
میگویم: «شعر عاشقانه گفتن کار سختی است» میگوید: «اگر عاشق باشی سخت نیست»، میگویم: «حالا چند میفروشی؟» که باز میخندد و میگوید« 20 تومن» میگویم:« عشق که فروشی نیست» و 20 هزارتومن از کیفم در میآورم و به دستش میدهم و کتابش را پیش بقیه کتابهای توی کیفم میگذارم و میروم که توی دل سرد این ماهی بزرگ و غریب برای خودم راه بروم، تا کوچه مشتاق، تا کوچه تنها، تا کوچه زحل تا کوچه پارسا، تا هرکوچهای که دلم برای دیدن اش یک جور دیگری بتپد و نهنگ بیچاره را بیندازد به تقلا که شاید دهن باز کند و من را تف کند یا لااقل به جای دیگری بفرستد که شاعرهایش کنار خیابان شعر نمیفروشند.