شب شده بود. مامان پیشی خسته بود، به پیشی کوچولو گفت: «وقت خوابه». اما پیشی کوچولو خسته نبود، گفت: «میشه من یک کم بیشتر بیدار بمونم؟»
مامان پیشی خمیازه کشید و گفت: «پیشی قشنگم، وقت خوابه...وقتِ خواب» بعد هم چراغ اتاق را خاموش کرد و گفت: «شب به خیر».
صدای خروپفِ مامان پیشی بلند شده بود. پیشی کوچولو صدای تق تقی شنید.
توی دلش گفت: «یعنی صدای چی بود؟»
هوا را بو کشید. بوی خوبی توی هوا میآمد. صدا زیادتر شده بود. مامان پیشی خواب بود. صدای تق تق بلندتر شده بود. صدا از بالای پلهها میآمد. پیشی کوچولو از پلهها بالا رفت.
لای در پشت بام باز بود. چند قطره آب از زیر در آمده بود تو. پیشی کوچولو بویشان کرد، بوی خوبی میدادند. پیشی کوچولو سرش را بیرون برد، سرش خیس شد.
پدر بزرگش را دید که بالای کولر نشسته بود. داشت به آسمان نگاه میکرد، تا پیشی کوچولو را دید، پرسید: «تو هم خوابت نبرده پیشی؟» پیشی سرش را تکان داد و گفت: «نه!... چرا از آسمون آب میاد؟»
پدربزرگ خندید و گفت: «پیشی جان تا به حال باران ندیده بودی؟»
پیشی کوچولو چند بار کلمه باران را پیش خودش تکرار کرد.
پدربزرگ گفت: «حالا چشماتو ببند و بیشتر گوش بده! این صدا... قشنگ ترین لالاییه برای بچهگربههایی که خوابشون نمیاد».
پیشی کوچولو چشمانش را بست و به صدای باران گوش داد. خوابش گرفته بود.
خمیازه کشید. به پدربزرگ شب به خیر گفت. از پلهها پایین آمد.
توی اتاق پیش مامان پیشی رفت. مامان پیشی دمش را زیر سرش گذاشته بود و خوابیده بود.
پیشی کوچولو، کنار مامان پیشی دراز کشید. چشمانش را بست و به صدای شُرشُر باران یعنی قشنگترین لالایی عمرش گوش داد.
تصویر سازی ها :زهره اقطاعی