آقای کلاه، توی مغازه خواب بود. پشت یک پالتوی بزرگ و قدیمی خوابش برده بود. مثل همیشه خواب دید، روی سر یک نفر نشسته و از مغازه بیرون میرود. آرزوی بزرگ آقای کلاه این بود که بیرون از مغازه را ببیند، اما او را توی ویترین پشت یک پالتو گذاشته بودند و همین باعث میشد کسی آقای کلاه را نبیند. اما یک روز آقای کلاه توی خواب غلت زد و پایین افتاد.
آقای کلاه از خواب بیدار شد و دید مغازه خیلی شلوغ است. آدمها و بچههای زیادی از این طرف مغازه به آن طرف میرفتند. آقای کلاه دوست داشت از مغازه بیرون برود. پس یواش یواش خودش را روی شیشه کشید.
یکی از مشتریها، خم شد و آقای کلاه را برداشت و گفت: «این کلاه چرا اینجا افتاده؟»
همه به دست مشتری نگاه کردند.
آقای فروشنده تا آقای کلاه را دید، گفت: «از پشت پالتوها افتاده».
مشتری، کلاه را به آقای فروشنده داد. آقای فروشنده میخواست کلاه را جای همیشگیاش بگذارد که در همان لحظه، یک نفر گفت: «سلام. میشه لطفا اون کلاه رو به من بدین؟ بیرون هوا خیلی سرده!»
او یک پسر کوچولو بود که تازه وارد مغازه شده بود. روی موهای پسر کوچولو، دانههای برف نشسته بود. پدر پسر کوچولو هم کنار او ایستاده بود. آقای فروشنده لبخند زد و گفت: «فکر کنم کلاه ما منتظر شما بود».
بعد آقای کلاه را روی سر پسر کوچولو گذاشت.
پسر کوچولو تشکر کرد و پدرش پول کلاه را به آقای فروشنده داد. حالا آقای کلاه خیلی خوشحال بود. هم میتوانست بیرون از مغازه را ببیند و هم با پسر کوچولو دوست میشد.
نویسنده:سمیه سیدیان