من قلک سفالی قشنگی بودم که استاد سفالگر من را درست کرده بود. برای روزها من در کارگاه سفالگری منتظر بودم تا کسی بیاید و من را با خودش ببرد. گاهی که دوستانم میرفتند، غصه میخوردم که چرا پس نوبت من نمیشود. تا این که یک روز نوه استاد سفالگر به کارگاه آمد.
اسم نوه استاد، احسان بود. آن روز احسان من را از میان ردیف قلکها انتخاب کرد و با اجازه پدربزرگ به خانه برد. خیلی خوشحال شدم. من زندگی جدیدم را شروع کردم و خانه سکهها و اسکناسها شدم.
اوایل احساس خیلی خوبی داشتم، اما بعد، هر چه تعداد سکهها و اسکناسها بیشتر میشد، بیشتر میترسیدم. با خودم فکر میکردم یک روز پر میشوم و بعد هم باید شکسته شوم تا پولهای داخلم را بردارند و آن موقع من یک قلک شکسته هستم که به هیچ دردی نمیخورم. بالاخره روزی که از آن میترسیدم، رسید.
احسان مرا شکست و پولهایش را برداشت. سپس من را در کیسهای گذاشت و با خودش بیرون برد. کمی بعد احسان دستش را داخل کیسه کرد تا من را در آورد. خیلی ترسیده بود اما ناگهان صدای مهربان و آشنایی را شنیدم. من به کارگاه سفالگری و پیش پدربزرگ احسان برگشته بودم! احسان رفت و من پیش پدربزرگ ماندم. دوری از احسان برایم سخت بود، آخر به او عادت کرده بودم.
طی روزهای بعد استاد با کمک سنباده و ابرازهایی که داشت من را تبدیل به یک کاسه زیبا کرد و من توانستم دوباره به خانه احسان برگردم. این بار از چیزی نمیترسیدم. حتی اگر زمین میخوردم و میشکستم میدانستم که...
نویسنده: طاهره عرفانی