موش کوچولو دندانش درد گرفته بود و ناله میکرد. «آی دندونم آی دندونم...» فیلی صدایش را شنید و پرسید:«چرا ناله میکنی؟» موش گفت: «آخه دندونم درد می کنه». فیلی گفت: «کو؟ دردت کجاست؟ چرا من نمیبینم!» موش گفت: «این جاست». بعد دهانش را باز کرد و یک دندان سیاه را به فیلی نشان داد. فیلی گفت: «پس درد تو سیاهه».
خرگوشی که حرفهای آن ها را شنیده بود، گفت: «اما درد من قرمزه. نگاه کنید». آنوقت پایش را که قرمز شده بود، نشان داد. خرگوشی چند روز پیش که داشت بازی میکرد حواسش به اطرافش نبود و زمین خورده بود و پایش به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود.
زرافه که تازه از راه رسیده بود گفت: «نخیر. درد نه قرمزه، نه سیاهه. درد آبیه!». بعد زیر چشم راستش را که به شاخه درخت خورده بود، نشان داد. دیروز موقع غذا خوردن، او مواظب نبود و شاخه درخت را ندیده بود.
فیلی با خودش فکر کرد: «یعنی درد منچه رنگیه؟» بعد پشت گوش و روی دماغ و کف پایش را نگاه کرد، ولی هیچ دردی پیدا نکرد. او همیشه مواظب خودش بود. اما یک دفعه سردش شد و لرزید. آخه تازه باران بند آمده بود و هوا یک دفعه خنک شده بود.
فیلی سرش را بلند کرد و گفت: «درد من همه رنگیه؛ قرمز، آبی، سبز، زرد، بنفش، نارنجی و نیلی». زرافه که تعجب کرده بود، پرسید: «آخه مگه درد تو کجاست؟» فیلی رنگین کمان آسمان را نشان داد و گفت: «اون جاست. درد من اون رنگیه. آخه تا رنگین کمون دراومد من لرزیدم».
همگی به آسمان نگاه کردند و بلند بلند خندیدند.
نویسنده: فاطمه صفری