
چندروزی بود که باد شدیدی میوزید. از شانس بدم کنار تیر برق بودم. یک شب که هوا بارانی بود، از ترس به خود میلرزیدم و شاخ و برگهایم را درهم میکشیدم. ناگهان رعدوبرق زد و یکی از شاخههایم را سوزاند و شکست. عجب دردی داشت، دردی تحملنکردنی.
شاخهام افتاد روی تیر برق و دیگر نمیدانم چه شد. از حال رفتم و وقتی چشمهایم را باز کردم، صبح شدهبود. «دوروبرم چقدر شلوغ است. این آدمها که هستند؟ چه میخواهند؟ میشنوم که برای درست کردن تیر برق آمدهاند». معلوم شد برق روستا دیشب قطع شده و مردم در تاریکی بودهاند. اهالی میگفتند اگر تیر برق را درست کنیم، باز هم این درخت بر اثر باد روی سیمها میافتد و برق دوباره قطع میشود، باید این درخت را از ریشه قطع کنیم. باورم نمیشد چه میشنوم. بعد هم بلافاصله یک وسیله بزرگ و پرسروصدا آوردند و روی تنهام کوبیدند؛ دردی طاقتفرسا داشت، شدیدتر از درد شکستن شاخهام. با هر ضربه به پایان عمرم نزدیکتر میشدم. بعد از مدتی، تکههایم را سوار خودرویی بزرگ کردند. وقتی مرا روی زمین انداختند، چشمم افتاد به درختهای بسیار دیگری که به سرنوشت من دچار شدهبودند. یعنی میخواستند با ما چه کار کنند؟ بعد از چندروز ضربههای دردناک تبدیل به چیزی شدم که اسمش را نمیدانستم. فقط میدانستم دوباره سوار آن خودروی بزرگ شدهام و بعد از مدتی چند بچه شلوغ گرد من جمع شدند. انگار از دیدنم خیلی خوشحال بودند. بالاخره از لابهلای حرفهایشان فهمیدم که اسمم چیست. من نیمکت بودم و از آن روز بهبعد با این اسم زندگی کردم. اگرچه گاهی دلم برای روستا تنگ میشود ولی حالا از نیمکت بودنم خوشحالم.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.


ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

حالا که سالهای سال است پاییز برایم تداعیگر درس و مدرسه شده، میتوانم بگویم مدرسه رفتن واقعا چیز خوبی است. مدرسه جایی است برای خندههای دستهجمعی از ته دل، دلداریهای دوستانه و حرفهای درِ گوشی تمامنشدنی. راستش وجود همین دوستان خوب است که مدرسه را تحملپذیر میکند وگرنه مشتاقترین فرد به علم هم که باشی، درسهای دوستنداشتنی و امتحانهای سخت بالاخره کلافهات میکند. ما تمام تلاشمان را میکنیم که مدرسه برایمان به کابوس تبدیل نشود، بهرغم سختگیری معلمهایی که تکتک لحظات کلاس را به درس و سوالوجوابهای پراضطراب میگذرانند، معلمهایی که ثانیهای کلاس از دستشان درنمیرود و ما هیچوقت حرفی جز کلمات کتاب از آنها نشنیدهایم. برای همین در این یادداشت روی صحبتم با معلمهاست؛ آدمهای دلسوزی که مادرانه ما را نصیحت میکنید و هدفتان پیشرفت ماست! امسال هم قرار است در کنار هم زندگی کنیم. من از تمام زحمات شما متشکرم اما یک خواهش دارم. لطفا امسال اول ما را بشناسید و کمی از نقش معلم صرف بودن دوری کنید. لطفا کمی از زندگی برایمان بگویید، از چطور خوب حرف زدن، از عصبانی نشدن، از چطور دفاع کردن از حقمان بگویید. شاید بگویید مدرسه فقط و فقط جای درس خواندن است اما مگر دو سالی که مدرسه بهخاطر کرونا تعطیل بود، درس نخواندیم و به پایه بالاتر نرفتیم؟ اگر میشود توی خانه درس خواند و باسواد شد، پس مدرسه به چه دردی میخورد؟ معنیاش این نیست که ما به چیزی بیشتر از علم نیاز داریم؟ معلمهای عزیز، لطفا لابهلای برگههای کتاب کمی هنر زندگی بیاموزید. بدانید که ما قدرتان را میدانیم، گرچه گاهی شیطنت میکنیم و امتحانها را لغو میکنیم اما دشمن درس و مدرسه نیستیم. این روزها که به مدرسه میآییم، از عمرمان میگذرد و در چشمبههم زدنی بزرگ میشویم. لطفا حواستان به عزتنفس ما باشد، حتی اگر نمرههای پایینی گرفتیم. آخر چه تضمینی وجود دارد که دانشآموزی با نمرههای20 ، در مسیر زندگی آیندهاش هم 20بگیرد؟

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

سلام به دوستان خوبم. امیدوارم حالتان عالی باشد. من امروز به مناسبت شروع مدارس با یک دانشآموز قدیمی درباره تفاوتهای مدرسههای امروزی و دهههفتادی گفتوگو کردهام. در ادامه، توضیحات خانم «وجیهه تیمچهحریریِ» 41ساله از حالوهوای مدرسه در زمان قدیم را میخوانید.
«مدرسه از 30سال پیش تا الان کلی فرق کرده. یادتان هست دو سالی که مدرسه به دلیل کرونا غیرحضوری بود، رفاقتها هم مجازی شدهبود؟ خیلی از شما دوستانتان را از نزدیک ندیده بودید و فقط در تماس تصویری –آن هم با کلی فیلتر- با هم آشنایی داشتید. کرونا هم که کمرمق شد، با همدیگر توی کافه و پارک قرار گذاشتید. در دوره ما اما رفاقت فقط محدود میشد به زمان مدرسه. چون بیرون از آن همدیگر را نمیدیدیم و فقط گاهی تلفنی حرف میزدیم. با اینحال دوستیهایمان خیلی صمیمانه بود. شاید به ایندلیل که اختلاف طبقاتی زیاد نبود. همه ما کموبیش یکجور زندگی میکردیم، خوراکیهای زنگ تفریحمان مثل هم بود (ساندویچ پنیر و گردو و سیب و نارنگی) و از قمقمههای رنگی و آب معدنی هم خبری نبود. ما مجبور نبودیم لباس فرم بپوشیم. هرکس به دلخواه خودش مانتو و مقنعهای میپوشید که البته باید مناسب مدرسه میبود. اینهمه هم کتاب کمکدرسی نداشتیم. هر درس، یک کتاب و جزوه داشت و هر هفته مطالب همانها را امتحان میدادیم. خیلی از شما چیزی درباره «اونشیفتیها» نشنیدهاید. این کلمه مخصوص زمان ماست که مدارس دوشیفته بودند و ما بهصورت چرخشی یک هفته صبحها کلاس داشتیم و هفته بعد، ظهرها و همیشه هم تقصیر شیطنتها و خرابکاریهایمان را میانداختیم گردن «اونشیفتیها»! شما الان دوتا کارنامه نوبت اول و دوم دارید، ما سهتا کارنامه ثلث اول، دوم و سوم داشتیم. نفرات اول تا سوم هر ثلث، یک تقدیرنامه دریافت میکردند. من یکبار جزو کسانی بودم که در سالن اجتماعات مدرسه اسمم را صدا زدند و در حضور والدین به من تقدیرنامه دادند. چه حس خوبی داشت! درست است که مدرسه از آن موقع تا حالا فرقهای زیادی کرده ولی استرس امتحان هنوز مثل قبل است. ما معلم فیزیکی داشتیم بهاسم آقای «حیدری» که همیشه پای تخته، امتحان میگرفت. من از ترسم آنقدر فیزیک میخواندم که یکبار وقتی معلممان نتوانست بیاید سر کلاس، مدیر از من خواست به بچهها درس بدهم. البته شرایط درس خواندن آن موقعها خیلی سخت بود چون همه ما کلی خواهر و برادر کوچک و بزرگ داشتیم. از اتاق شخصی هم که خبری نبود برای همین همیشه توی خانهمان کلی سروصدا بود و درس خواندن، جزو کارهای سخت دنیا.»

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

سلام رفقا! حالتان چطور است؟ خب دیگر پاییز هم که از راه رسید با ماهی که به اسم «مهر»، باعث و بانی کابوسهای شبانهروزی دانشآموزان میشود. اما آیا بهنظرتان مدرسه همیشه همینقدر ترسناک بوده؟ در آینده چطور؟ بهنظر شما مدرسه در آینده چه شکلی خواهدبود؟ مثلا ممکن است یکروز هیولای نمره انضباط دست از سر دانشآموزها بردارد؟ شاید در مدرسههای آینده خبری از مدیر و ناظم نباشد و کسی هی به بچهها نگوید «خانمم رفتارت رو درست کن»، یا «آهای پسر! زانوتو از توی حلق دوستت دربیار!» معلمها هم دیگر بهخاطر یک تکلیف ننوشتنِ ساده یا شیطنت معمولی نمیتوانند پای مدیر را به کلاس باز کنند تا مدیر با جمله عجیب «2 نمره از انضباط کل کلاس کم میشه» بچهها را تهدید کند! جالب اینجاست که برای تشویق کردن هم 2نمره به کل کلاس اضافه میکنند. این دیگر چه روشی است؟ بگذریم! ولی حالا که حرفش پیش آمد، توی پرانتز یک توصیه دوستانه به ناظمها بکنم؛ ناظمهای عزیز! شما باید مهربان باشید، دانا و خوشبیان باشید تا وقتی بچهها متوجه آمدنتان میشوند، گل بریزند جلوی پایتان. خب دیگر واقعا بگذریم و برویم سراغ همان رویای مدرسههای آینده که در آنها از مشق نوشتن خبری نیست. آخر چرا باید سه صفحه تمرین ریاضی را که توی کتاب چاپ شده، دوباره توی دفتر بنویسیم؟ شاید در آینده نفری یک تبلت خیار گاززده بهمان بدهند که تکالیفمان را توی آن حل کنیم. خب دیگر تا از خیالپردازیهایمان کار به جاهای باریک نکشیده و مدیرهای محترم عصبانی نشدهاند و از کل کشور 2نمره کم نکردهاند، خدا نگهدار! در ماه مهربانی، توی مدرسه میبینمتان.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

برای من شهریور، ماه آغاز به کار است. اگر پولی برسد و آقای مدیر هم سر کیسه را شل کند، شهریور را میزبان بوی رنگ و تینر خواهم بود؛ روی در و دیوارهایی که هنوز چسب فهرست وعدههای تبلیغات شورای دانشآموزی ازشان جدا نشدهاست و رویای بچهها را در دل خود جا دادهاند؛ مدرسهای با حیاط بزرگ، کمددیواریهای زردرنگ، نفی امتحان و زنگتفریحهای نیمساعته. بچهها تشنه درسهایی هستند که در زنگ تفریح فرامیگیرند. درسهایی که وقتی معلم 10 دقیقه آخر کلاس بیکار میشود، برایشان میگوید و حتی نیمکتها هم در آن دقایق دست از قیژقیژ میکشند تا چیزی از دست نرود. هنوز اواسط شهریور است. نقاشان طرح را کم رنگ رسم کردهاند؛ زمینی با نهال و درخت شکوفهزده. مدرسه، خاکی است که باید توان رویش هر گیاهی را داشته باشد. کاش به بچهها میگفتند طرحهای پیشنهادیشان را برای نقش بستن بر دیوار ارائه کنند. کاش این «حق انتخاب داشتن» به برنامه درسیشان راه پیدا میکرد؛ کلاسهای هماندیشی، بحثهای آزاد، مطالعه رمان و هرچیزی که در آن ردپای انتخاب و هویتیابی باشد. داخل کلاسها هم رنگ میخواهد. روی تنه دیوار کلاس تجربی، یکی از بچهها اتودهایی زده که گویی کودکیهای فرشچیان و کمالالملک در او زندگی میکند. دیوار کلاس بچههای ریاضی هم بینصیب نمانده و ردی از نوشتههای خام «آلاحمد»های آینده روی آن نقش بستهاست. اگر به من باشد، میگویم رنگ لازم نیست. کلاسها همینطوری قشنگتر هستند. آخرین روز شهریور دارد بساطش را جمع میکند. هنوز چند قوطی رنگ سیاه بیحوصله روی سکوی گوشه حیاط نشستهاند. شاید بتوان با رنگ و قلممو خیلی یواشکی، طوری که آقای مدیر نفهمد، یک صفر کوچولو کنار قرارداد معلمها اضافه کرد تا همه نیمنمرههای ارفاقی تاریخ را جبران کرد. راستی کلاسها گل و گیاه هم میخواهند. گل که باشد، به کلاس روح میبخشد. اصلا مدرسه باید سبز باشد. مثل دفتر دبیرها که پر است از رُزهای براق و گیاهان کوتاه و بلند اما نه، بدون گل هم میشود. کافی است خاک این مدرسه آماده باشد، بچهها بهنیروی ذوق و خلاقیتشان میبالند و مدرسه گلستان میشود. نشنیدهاید که سعدی میگوید: «گل همین پنج روز و شش باشد/ وین گلستان همیشه خوش باشد»؟

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

نویسنده: مینو کریمزاده
تعداد صفحات: 204
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
مدرسه رفتن را هدیه دادن و گرفتن است که جذاب میکند. اگر میخواهید روز اول مهر با دست پر به دیدن دوست عزیزتان بروید، پیشنهاد من خریدن یک کتاب خوب است. مثل «روح عزیز» که از همان صفحه اول خواننده را وادار میکند تا ماجرای جذاب و در عین حال تفکربرانگیزش را یکنفس تا آخر دنبال کند. شخصیت اصلی این رمان، پسری بهنام آرش است. یک روز که آرش به خانه برمیگردد، مادرش را سخت مشغول خانهتکانی میبیند. مادر از او میخواهد که در آویزان کردن پرده کمکش کند ولی آرش که با دوستش قرار دارد، قول میدهد یک ساعت بعد برگردد. وقتگذرانی با دوست از یک ساعت به چهار ساعت تبدیل میشود. آرش به خانه برمیگردد و آماده است که از مادرش معذرت بخواهد و کمکش کند اما با صحنه غمانگیزی روبهرو میشود. مادر از نردبان پایین افتاده و تکان نمیخورد. این اتفاق، روزهای عید آرش را وحشتناک میکند زیرا او درگیر عذاب وجدان شدهاست و خودش را مسئول به کما رفتن مادرش میداند. آرش در خواب و بیداری چندبار با مادرش صحبت میکند و وقتی مطمئن میشود خیالاتی نشدهاست، میفهمد که بهتر شدن حال مادرش با کمک کردن به دختر همسایهشان تسریع میشود اما آرش نمی داند چطور به آن دختر عجیب که نامش «تلی» است، کمک کند؛ دختری مرموز که با آرش رفتار خوبی ندارد. اتفاقاتی میافتد که آرش را به حل این معما نزدیکتر می کند. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب را بخوانید تا کلید خوب شدن حال مادر آرش و تلی را پیدا کنید.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

همه ما انسانها از کودکی رویاهایی در سر داریم که میخواهیم آنها را به واقعیت تبدیل کنیم اما با گذشت زمان و برخورد برخی معلمها و خانواده باور میکنیم که رویاهایمان بیهوده و بیمعنا هستند و باید یک زندگی معمولی را تا آخر عمر ادامه بدهیم که هیچ اثری از رویا در آن نیست اما مگر کار خانواده و معلم این نیست که به ما بیاموزند رویاهایمان را جدی بگیریم و برای رسیدن به آرزوها و اهدافمان بجنگیم؟ خب حداقل در ذهن من، در مدرسه رویایی من، معلمها چنین نقشی دارند. در مدرسه رویایی من، معلمها فقط درس میدهند بدون آن که خبری از امتحان و نمرهگرفتن باشد تا بچهها بتوانند با خیال راحت به درسها گوش بدهند و یاد بگیرند. در مدرسه رویاهای من، معلمها فقط از روی کتاب درس نمیدهند بلکه ما را با مهارتهای زیادی آشنا میکنند تا وقتی بزرگ شدیم، از آن مهارتها برای پیداکردن کار و راحت زندگی کردن استفاده کنیم. در مدرسه رویاهایم دانشآموزان بهجای پوشیدن لباسفرمهای تیره، لباسهای محلی خودشان را میپوشند تا مدرسه لبریز از رنگ و شادی شود و از روی لباس هر دانشآموز میتوانیم با فرهنگ او آشنا شویم. در کلاس رویایی، خبری از نیمکتهای سفت و خشک نیست. دانشآموزان اجازه دارند روی زمین فرششده بنشینند و معلمها از دانشآموزان میخواهند تا استعدادهایشان را نمایان کنند و به دوستانشان هم بیاموزند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

اینجانب با اسم مستعار کت (کوشای توانا) دانشآموز کلاس بز (بچهزرنگها) یکروز پیش از شروع سال تحصیلی به فشار، نه درخواست مدیر محترم اعترافنامه خود را مینویسم. من اقرار میکنم آن روزهایی که معلمها یکبهیک از صندلی به زمین اصابت میکردند و آن موقعهایی که بلندگوهای صبحگاه سر صف گلچین شاد پخش میکردند، اصلا کار من نبوده است. مثلا شما زنگ تفریح چهارشنبه پارسال را یادتان هست که توی مانور زلزله هفتتا ترقه ترکید و چندتایی از بچههای باندپیچیشده واقعا مصدوم شدند؟ یادتان میآید شیرموزهایی را که با طعم اسید قوی آزمایشگاه توی جشن نوشجان کردید و فردا کل مدرسه بهدلیل وضعیت نامساعد هوا تعطیل شد؟ من اعتراف میکنم هیچکدامش کار من نبوده. یکذره هم شک نکنید. من اعتراف میکنم شاگرد بسیار خوبی بودهام طوری که کمالاتمان آنقدر زیاد است که اصلا جا نمیشود اسممان را روی تابلوی اعلانات بزنند. من همان دانشآموز نازنازی و مظلومی هستم که زنگ تفریحها بهجای دعوا با دوستانم «مشت بیار، لگد ببر» بازی میکنیم. من سوگند یاد میکنم آنقدر مدرسه و مسئولانش را دوست دارم که حد ندارد. اصلا از همینجا به کادر زحمتکش مدرسه بستری در بیمارستان خداقوت عرض میکنم و برایشان آرزوی سلامتی دارم.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

یکی از روزهای خوب خدا با خواهرم به مدرسه میرفتم. روز آخر سال تحصیلی بود و کلاسپنجمیها برای آخرین امتحان به مدرسه آمده بودند. خیلی نگران بودم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. به هر دانشآموزی که نگاه میکردم، یک کتاب دستش بود. وقتی زنگ خورد، همه سر جایشان ایستادند. وای خدای من... بالاخره دیدمش... دخترکوچولوی خانم معلممان را دیدم. خانم معلم قول دادهبود که آخر سال او را به مدرسه بیاورد. او کوچولو بود و هنوز مدرسه نمیرفت. مامانش موهایش را بافته بود و یک لباس سفید عروسی خیلی زیبا به تن داشت. دوست داشتم بغلش کنم اما نشد. شاید خجالت کشیدم. از دیدن آن دختر خیلی دلم شاد شد. از بس که زیبا بود. بعد از تمام شدن امتحانمان برایش دست تکان دادم و او هم برای من دستش را بالا برد. آخرین امتحان بهخوبی برگزار شد و همراه خواهرم به خانه برگشتیم. من امسال به کلاس ششم میروم.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.