printlogo


به مناسبت هفته معلم پای حرف‌های جالب و متفاوت تعدادی از معلمان منــاطق محروم کشورمان  
گـمـنام امیــدوار عاشق

تصویرساز: سعید مرادیالهام یوسفی- همه‌مان روزها و هفته‌های معلمِ زیادی را به یاد می‌آوریم که با دسته‌گلی از گل‌های سرخ باغچه حیاط که مادر به دورش یک روبان قرمز می‌پیچید، به مدرسه می‌رفتیم. گاهی به همراه آن گل، هدیه کوچکی بود یا نامه‌ای با دستخط کودکانه و کلماتی خجالت‌زده که «معلم عزیزم! دوستت دارم.»، جمله مشترک همه‌شان بود. در طول دورانِ طولانی تحصیل‌مان، معلم‌های زیادی بودند که لبخندهای خسته و چهره‌های پر از امیدشان تا همین لحظه از ذهن‌مان پاک نشده و این روزها اگر صفحات موفقیت‌های زندگی‌مان را ورق بزنیم، چهره‌های درخشانشان را می‌بینیم که در سکوت و گمنامی برای آینده‌مان تلاش کردند. این روزها که در هفته معلم به سر می‌بریم، فرصت مناسبی است تا با تعدادی از آموزگاران جوانِ مناطق محرومِ ایــران، آن‌ها  که «انتخاب» کرده‌اند به تربیت دانش‌آموزانی در دورافتاده‌ترین نقاط کشورمان بپردازند، آشنا شویم. این پرونده، قدم کوچکی است برای خداقوت گفتن به همه معلم‌های متعهدی که با عشق معلمی کردند و می‌کنند. برای آشنایی با این معلم‌های جوان و سبک زندگیِ متفاوتشان، با ما همراه باشید.
 

نذر کردم لبخند بیافرینم
مقداد باقرزاده
26 ساله . اهل شهرستان شیروان
کارشناس علوم تربیتی و کارشناس ارشد مشاوره
آقا معلم دبستان معرفت روستای آیرقایه، نقطه صفر مرزی ایران و ترکمنستان

با مقداد، از طریق صفحه پرطرفدار اینستاگرامی اش آشنا می‌شوم. صفحه ای با بیش از پنج هزار دنبال کننده که مشتاق و کنجکاو، پست‌های مقداد را دنبال می‌کنند؛ پست‌هایی درباره جزئیات و حال و هوای معلمی‌اش در یکی از دورافتاده ترین نقاط ایران. او در گفت‌وگو با زندگی‌سلام، به روایتِ شرایط کار و زندگی حرفه ای اش می‌پردازد.
رویـایم را زندگی می‌کنم!
چی شد که مقداد معلم شد؟ آن هم معلم یک منطقه دور و محروم؟
«معلمی آرزویم بود. آرزویی که حالا به آن رسیده ام. وقتی بالاخره معلم شدم و فهمیدم نمی‌توانم در شهر خودم معلمی کنم، خواستم از سر کنجکاوی، تدریس در یک نقطه محروم را تجربه کنم. روستای آیرقایه انتخاب من بود. از آن روز پنج سال می‌گذرد و من حسابی به روستا و بچه‌ها یش پابند شده ام. معلمی یک‌طورهایی شغل خانوادگی ما به حساب می‌آید چون دو برادرم هم معلم هستند. اما الگوی اصلی ام، معلم‌هایی بودند که دوستشان داشتم. معلمی از همان دوره دانش آموزی برای من یک شغل ایده‌آل بود. وقتی خبر استخدامم را شنیدم، حس و حال عجیبی داشتم.»
قصه ما و پلی که دیگر نیست!
برایمان کمی از جزئیات شرایط کار و زندگی‌ات بگو.
«زندگی و کار در نقطه صفر مرزی سخت است. خیلی هم سخت است. فاصله خانه من تا محل کارم 270 کیلومتر است. یعنی هر روز باید چهار ساعت توی راه باشم. برای همین شنبه‌ها  به مدرسه می‌روم و چهارشنبه‌ها  به خانه ام برمی گردم. مسیر و راه‌های روستا خراب است و رفت و آمد مشکل. سال اول که اینجا آمدم آب نبود، گاز هم نبود. بعد از مدتی پل رودخانه که بچه‌ها  باید از رویش رد می‌شدند و به مدرسه می‌آمدند هم به خاطر سیل خراب شد. ما تا به حال ده پانزده سیل را تجربه کرده ایم. البته برای سر و سامان دادن به پل، مشغول پیگیری ام. راستش صفحه ام در اینستاگرام، اول یک صفحه شخصی بود اما بعد به عشق بچه‌ها  و کار برای آن‌ها ، شد صفحه «دبستان معرفت». الان خیلی‌ها  ما را می‌شناسند و برایمان کمک می‌فرستند. سرویس بهداشتی مدرسه با همین کمک‌ها  به نیمه رسیده.»
کتاب‌های فارسی، برای بچه‌های ترکمن!
کار با کودکان ترکمن چگونه است؟
«اینجا مردم محرومند ولی بچه‌ها  سخت درس می‌خوانند. محرومیت شان فقط به خاطر نبود سرویس بهداشتی و آب و گاز نیست. آن‌ها  حتی کتاب درسی مناسبی هم ندارند. تغییرات کتاب‌های درسی در سال‌های اخیر عالی بوده، اما برای بچه‌های دو زبانه، برای بچه‌هایی که تا هفت سالگی حتی ساده ترین کلمات فارسی را متوجه نمی‌شوند و ترکمنی صحبت می‌کنند، مناسب نیست.»
لبخندهایی که آرزویم بود
مقداد! از آرزوهایت بگو.
«وقتی آرزوهایم را مرور می‌کنم، می‌بینم به مهم ترینش رسیده ام؛ من معلم شده ام و بیشتر از آنچه فکر می‌کردم معلمی را دوست دارم. موفقیت بچه‌ها یم و ادامه تحصیل شان آرزوی من است. من نذر کرده بودم اگر معلم شدم، روی لب پنج هزار دانش آموز، لبخند شادی بنشانم. حالا توانسته ام با کارهایی که می‌کنم، تقریبا 2200 دانش آموز را با تامین خوراک، پوشاک و خدمات درمانی، شاد کنم و لبخندشان را ببینم.»
ارزشمندترین هدیه عمرم
امسال روز معلم، چگونه گذشت؟
«من تا امروز، دانش آموز زیاد داشتم و آخر هفته‌ها  هم در شهر تدریس می‌کنم اما بچه‌های روستا جور دیگری اند؛ لطیف و پاکند. ما با هم موتورسواری می‌کنیم، کوه می‌رویم، حتی اجازه دارند هر موقع خواستند به خانه ام رفت و آمد کنند. فضای کلاس، فضای دوستی و رفاقت است، نه معلم‌شاگردی. امسال روز معلم، همه بچه‌ها  دست پُر آمده بودند. بچه‌های اینجا به معنای واقعی کلمه محرومند، جوری که هدیه ای مثل یک مداد، حسابی خوشحالشان می‌کند. روی همین حساب، یکی از بچه‌ها  برایم پفک آورده بود. یک دانش آموز پیش دبستانی هم دارم که خبر نداشت روز معلم است و وقتی هدیه بچه‌ها  را دید و بچه‌ها  به زبان ترکمنی برایش گفتند امروز روز معلم است، غم عمیقی توی چهره اش نشست. بعد دیدم دارد توی کیفش دنبال چیزی می‌گردد. آمد جلو و یک ساندیس به من داد. ساندیسی که برای زنگ تفریح خودش آورده بود. این هدیه ارزشمندترین هدیه عمرم بود.»
 

با دستِ خالی، مدرسه را آباد کردیم
حسین حیدری
24 ساله . اهل شهرستان سبزوار
آقا معلم مدرسه روستای عبدل آباد شهرستان خوشاب

حسین هم جزو جوانانی است که با اشتیاق، تدریس و تربیت دانش آموزان دبستانیِ یک روستای محروم را انتخاب کرده؛ انتخابی که ریشه در عشق و علاقه اش به معلمی و مربی‌گری دارد. معلمِ جوانی که در فضای مجازی هم حضور پررنگ و موثری دارد و با وجود یک صفحه پرمخاطب در اینستاگرام، توانسته توجه تعداد زیادی را به فعالیت‌ها یش جلب کند.
به برکت وجود مادر، عاشق معلمی شدم
حسین! چی شد معلمی را انتخاب کردی و معلمیِ کودکان روستایی، چه حال و هوایی دارد؟
«راستش به واسطه پیشنهاد مادرم بود که پایم به دنیای معلمی باز شد اما کم کم معلمی شد بخشی از زندگی ام که به آن عشق می‌ورزم. این سال‌ها ، حسی که نسبت به شغلم دارم قابل توصیف نیست؛ فقط می‌توانم بگویم معلمی فوق العاده است. من توی مدرسه، پنج پسر دارم و چهار دختر! می‌گویم بچه‌ها یم چون وقتی از آن‌ها  دورم، دلم برایشان تنگ می‌شود و به شدت دوستشان دارم و حس می‌کنم این احساس دو طرفه است. بچه‌های روستا، دانش آموزان من، آنقدر صاف و صادق و با اخلاقند که من هیچ جای دیگر نمونه اش را ندیده ام. این خصلت بچه‌های روستایی است. خلاصه خیلی باحالند و من با شغلم عشق می‌کنم. سیستم آموزش و پرورش حتما کاستی‌هایی دارد ولی من معتقدم آدم‌ها  اگر بخواهند می‌توانند کم کم کاستی‌ها  را رفع کنند. اگر ما هر کاری از دستمان بر بیاید انجام بدهیم، خیلی چیزها رو به راه می‌شود. ما مدرسه را با دست‌های کوچک بچه‌ها  آباد کردیم.»
روزهای خاکی... روزهای برفی... روزهای خوب
یکی دو خاطره پررنگ این سال‌ها یت چیست؟
«اوایل سال تحصیلی 95 بود که با بچه‌ها  تصمیم گرفتیم کلاس درب و داغانمان را گچ و موزائیک کنیم. من بعد از ظهرها هم توی مدرسه می‌ماندم و ظهرها بچه‌ها  می‌رفتند خانه، کیف‌ها  را می‌گذاشتند و سریع برمی گشتند مدرسه برای کمک. آنجا، وسط سالنِ پر از خاک و گچ، سفره پهن می‌کردیم و ناهارمان را می‌خوردیم. یا امسال وقتی برای اولین بار برف بارید، بچه‌ها  حسابی ذوق کرده بودند و خواهش کردند برویم برف بازی و آدم برفی درست کنیم. آن روز آنقدر به ما خوش گذشت که هنوز هم بچه‌ها  از آن یاد می‌کنند. یادم است وقتی وارد کلاس شدم، بچه‌ها  18 جفت دستکش گذاشته بودند روی بخاری تا خشک شود. با دیدن این منظره، همه زدیم زیر خنده.»
دمتون گرم که هستید
حسین! مردم، دور و بری‌ها ، درباره کار و انتخابت چه می‌گویند؟
«همه تشویق و تحسینم می‌کنند ولی وقتی یکی می‌گوید "چقدر خوبه این کارها رو می‌کنی و همچین معلمی هستی"، یادم می‌آید که من تنها نیستم و حمایت می‌شوم. اول از همه خدای خوبم  حامی من است و بعد پدر و مادر و همسرم و استادهایی که تحت هیچ شرایطی تنهایم نگذاشتند و همیشه پشتیبانم بودند. همینجا می‌خواهم به همه شان بگویم: دمتون گرم که هستید و کمکم می‌کنید!»
 

دعای پدر، زندگی‌مان را زیبا کرد
ابراهیم و اسماعیل سعادتی
دوقلوهای 24 ساله. اهل شهرستان قوچان
دانشجوهای برتر دانشگاه فرهنگیان که یکی در روستای خریج و دیگری در روستای چمگرد، هر دو از توابع چناران، معلم هستند.

این دو برادر که فقط یک دقیقه اختلاف سن دارند و ظاهرشان مثل بیشتر دوقلوها با هم مو نمی‌زند هم جزو معلمان جوان کشورمان هستند که در گوشه دورافتاده و گمنامی از این خاک، مشغول تربیت کودکان این سرزمینند و با ایجاد و مدیریت صفحات پربازدید اینستاگرامی، موفق شده اند دریچه ای از سبک زندگی و شرایط کاری متفاوتشان را به روی مخاطبان شبکه‌های اجتماعی باز کنند. ابراهیم و اسماعیل، باهم و در کنار هم به کنجکاوی‌های ما درباره حال و هوای حرفه شان پاسخ دادند.
پسرها! انشاءا... معلم بشوید
بچه‌ها  چی شد معلم شدید، آن هم معلم مناطق محــروم؟
«شاید کمی کلیشه ای باشد اگر بگوییم ما واقعا معلمی را دوست داشتیم و به معلمی عشق می‌ورزیدیم، اما این عین حقیقت است. ما هر دو از زمان دانش آموزی عاشق شغل معلمی، عاشق آموزش، یاد دادن، راهنمایی کردن بودیم. شاید یکی از دلایل اصلی این علاقه هم، وجود معلم‌های خوب و مهربانی بود که در مدرسه و در طول دوران تحصیل داشتیم. اما یک خاطره هم هست که هیچوقت یادمان نمی‌رود؛ وقتی سال اول راهنمایی بودیم و در کشاورزی به پدرمان کمک می‌کردیم، پدرم دعایمان کرد که: «بچه‌ها ! انشاءا... معلم بشوید.» ما فکر می‌کنیم خدا صدای پدرمان را شنید.»
خودمان دست به کار شدیم
کمی از روزهای اول کار، از دشواری‌ها  بگویید.
«راستش اول که به مدارس محل تدریس‌مان آمدیم، وضع اصلا خوب نبود.  پنجره‌ها  خراب بود و شیشه نداشت و خبری از آب و سرویس بهداشتی هم نبود. دیدیم این طوری نمی‌شود. خودمان دست به کار شدیم. اول در و پنجره‌های مدرسه را جوش دادیم و تعمیر کردیم. بعد چند نفر خیر پیدا کردیم و در و دیوار مدرسه را رنگ زدیم، پنجره‌ها  را شیشه گذاشتیم و آب و سرویس بهداشتی را به کمک دهیاری روستا رو به راه کردیم. اگر بخواهیم درباره محرومیت مردم و دانش آموزان این روستاها و کاستی‌های آموزش و پرورش حرف بزنیم، می‌شود مقاله نوشت ولی ما خودمان دست به کار شدیم برای رفع این کمبودها.»
طرح‌های دو نفره، ایده‌های ناب
برای پیشبرد برنامه‌هایتان با هم مشورت هم می‌کنید؟
«ما هر دو با هم هماهنگ هستیم و برای سر و سامان دادن به کلاسمان، با هم برنامه می‌ریزیم و هر کس جداگانه برای مدرسه و بچه‌های خودش اجرا می‌کند. مثلا ما یک «شعار هفته» داریم که بچه‌ها  بعد از یادگیری اش، باید به آن عمل کنند. مثل غیبت نکردن، راستگویی، خوش‌قول بودن. یا برای هر کدام از بچه‌ها  یک مسئولیت تعیین کردیم تا متعهد و مسئولیت‌پذیر بار بیایند. برای همه بچه‌ها  تولد می‌گیریم؛ تولد جمع و جور و ساده اما فراموش نشدنی.  نماز جماعت، دوره ختم قرآن، مسابقه، تمرین نمایش و اجرای سرود هم داریم. یک روز در هفته هم اسمش هست «روز بدون کتاب» که بچه‌ها  هیچ کتاب درسی به مدرسه نمی‌آورند و سعی می‌کنیم نکاتی خارج از کتاب درسی آموزش دهیم. یک طرح دیگر هم داریم که اسمش را گذاشتیم «برای هم بخوانیم». هر کدام از بچه‌ها  یک کتاب می‌خواند و بعد می‌آید درباره اش برای بقیه حرف می‌زند.»
رفقای کوچک با صفای ما
ارتباطتان با بچه‌ها  چطور است؟
«بچه‌های کلاسمان را نمی‌شود توصیف کرد از بس خوبند. با همه شان رفیقیم و همه را به اسم کوچک صدا می‌زنیم. ما بچه‌ها  را با ظرفیت‌ها  و توانایی‌هایشان می‌سنجیم و هیچ وقت نشده به دانش آموزی که در یک درس ضعیف است، به چشم تنبل نگاه کنیم. در عوض سعی کردیم نقاط قوتش را پیدا کنیم و کمکش کنیم در مسیر استعدادش قدم بردارد. با این همه در درس دادن خیلی جدی هستیم و تقریبا همه بچه‌ها ، درسشان خوب است. آرزویمان هم این است که بچه‌ها یمان در آینده موفق شوند و به آرزوهایشان برسند. راستش دوست داریم بچه‌ها  هیچ وقت ما را فراموش نکنند، ولو در حد یک خاطره بسیار دور!»
بازیگوشی‌های دوقلو بودن
از این سال‌ها، خاطره شیرین چی دارید؟
«هر روز معلمی خاطره است. اما ما یک خاطره مشترک باحال داریم. یکی از روزهای اول سال تحصیلی 95، تصمیم گرفتیم جایمان را با هم عوض کنیم.  
اول سال این کار را کردیم تا اگر احیانا اسامی بچه‌ها  را اشتباه گفتیم، بچه‌ها  بگذارند به حساب این که معلم جدید هنوز اسم‌ها یشان را یاد نگرفته. هر کدام چند بار اسامی را اشتباه گفتیم. بچه‌ها  هم می‌گفتند: آقا هنوز ما رو نمی‌شناسید؟! تازه یک بار اسماعیل، اسمی را گفته بود که اصلا توی کلاس من نبوده و بچه‌ها  هم حسابی تعجب کردند. وقتی آخر وقت بچه‌های مدرسه من با هردوی ما مواجه شدند، هنگ کرده بودند و بعضی هم ترسیده بودند که آقای سعادتی همین الان داخل کلاس بود، پس این جا چه کار می‌کند؟!»