حکایت
عاقبت طمع!
سگی بر لب جوی، استخوانی یافت. چندان که در دهان گرفت، عکس آن در آب بدید. پنداشت که دیگری است. به حرص و طمع دهان باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد، اما عاقبت آن چه در دهان بود بر باد داد.
برگرفته از کتاب «طنز کمال»