یکی بود، یکی نبود. زیر گنبدِ کبود، دخترکی بود که فصلِ پاییز رو دوست نداشت. پاییز، یادآورِ خاطره از دنیا رفتنِ مادربزرگِ مهربونش بود و همین، غمگینش میکرد. هوهوی بادِ سردِ پاییز لابهلای شاخ و برگِ درختهای پیادهرو، برگهای خشک و زردی که موقعِ برگشتنِ از مدرسه، زیرِ پاهاش خشخش میکرد، روزهای کوتاه و خورشیدی که خیلی زودتر از قبل غروب میکرد، دلگیرش میکرد و حوصلهش رو سر میبُرد. تا این که یه روز، یه روز از همین روزهای پاییزی که دخترک توی کلاس، پشتِ نیمکت نشسته بود و با گوشه ناخنش که بهخاطرِ سرمای هوا، خشک شده بود ور میرفت، معلمِ درس هنر، حرف تازهای زد. خانممعلم یه پیشنهاد جالب و شگفتانگیز داد. پیشنهادِ «بازی با فصلها»! و ادامه داد: «مثلا حالا که فصلِ پاییزه، سعی کنید چشمهاتون رو خوبِ خوب باز کنید تا نهتنها قشنگیهای پاییز رو بهتر از قبل ببینید، بلکه با زیباییهای این فصل، خودتون رو سرگرم کنید.» سحر، یکی از بچههای کلاس، دستش رو برد بالا و گفت: «خانم اجازه! من و خواهرم معمولا برگهای زرد و نارنجی و قشنگِ پاییزی رو از روی زمین و توی باغچه جمع میکنیم، با یه دستمالِ نمناک تمیزشون میکنیم و با برگ و ماژیک و رنگ و چسب، کاردستیهای قشنگی درست میکنیم»؛ ترانه گفت: «خانم! من عاشقِ میوههای پاییزم: سیبِ ترش، انار، نارنگی، خُرمالو. در فصل پاییز، یکی از کارهای من توی خونه، دونه کردنِ انار برای خانوادهم توی یه ظرفِ بزرگ و تمیزه. هم سرم گرم میشه، هم بقیه رو خوشحال میکنم»؛ آزیتا هم با هیجان گفت: «خانم اجازه! توی فصلِ پاییز، بعضی پیادهروها پر از میوههای خشک و قهوهایِ کاج میشه. من هرجا این میوهها رو ببینم، جمع میکنم، تمیزشون میکنم، رنگشون میزنم و با نخ از در و دیوارِ اتاقم آویزون میکنم و کلی کیف میکنم». خلاصه این جوری بود که تکتکِ بچههای کلاس، یکییکی از قشنگیهای فصل پاییز و سرگرمیهای مخصوصِ این فصل که میتونه از پاییز، خاطرههای قشنگ بسازه، حرف زدند. حرفهایی که دخترکِ قصه ما رو به فکر فرو برُد. فکر این که: شاید بشه پاییز رو هم مثل بهار دوست داشت. شاید بشه توی پاییز هم، به اندازه تابستون شاد بود.