
پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی می کردند،
یک روز صبح که از خواب بیدار شدند...
اولی گفت: دیشب که بارون اومد
دومی گفت: شُرشُر ناودون اومد.
سومی گفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟
چهارمی گفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟
انگشت شست گفت که خدا مهربونه
خدای ابر و بارونه
چشمه رو پر آب می کنه
باغ ها رو سیراب می کنه...
شاعر: مصطفی رحماندوست