نیما یکی از بهترین و بدبختترین دوستان من بود. روز اولی که به دنیا آمد، مامایش قولنج کرد، مادرش سر زا رفت، پدرش هم بعد از مادرش به مقصدی نامعلوم رفت تا او که دو ساعت بیشتر نداشت و از کل خانواده کوچک تر بود، سرپرست همه آن ها شود. او در همان زمان گفت: «اَدَ بَ دَ دَ» که یعنی بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میشه.
دوره ابتدایی سختی داشت؛ کبری هنوز سر تصمیماتش مردد بود و پول خسارتی را که چوپان دروغگو به اهالی ده زده بود هم از دانشآموزان میگرفتند، اما نیما همچنان میگفت: «یه روزی توی کوچه ما هم عروسی میشه.» نیما دورههای راهنمایی و متوسطه را هم با بیشترین بدبختی نسبت به دیگر رقبای بدبختش گذراند و یاد گرفت که زندگی در عین زیبایی، فوقالعاده سخت و مزخرف و حال به همزن است اما همچنان میگفت: «بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میشه.» او همان طور که انتظار میرفت در دانشگاه هم شکست عشقیهای پیدرپی خورد. یعنی کسانی به او نه میگفتند که او نه تنها به آن ها درخواست ازدواج نداده بود، بلکه حتی یک بار هم آن ها را ندیده بود.
همه چیز به افتضاحترین شکل ممکن پیش میرفت تا این که بالاخره نیما هم جفت خودش را پیدا کرد؛ دختری که در عین ناباوری یک دل نه صد دل عاشق نیما شده بود. بعد از دانشگاه هرکدام مان سمت مسیر خودمان رفتیم تا این که چند روز پیش وقتی بعد از مدت ها به ایران برگشتم، مستقیم به محله نیما این ها رفتم تا سری به او بزنم. باورم نمیشد؛ کوچه نیما این ها تا داخل حیاط شان آذینبندی شده بود. یاد جمله معروفش افتادم که میگفت «بالاخره تو محله ما هم عروسی میشه». با احتیاط وارد شدم. دیدم عروس را با چند طبق نشاندهاند و منتظرند که شاهداماد وارد حیاط شود. عروس کسی نبود به جز همان دلداده نیماخان در دانشگاه. اشک در چشمانم حلقه زده بود. انگار خودم عروسی کرده بودم. بعد از لحظاتی نیما از داخل ساختمان وارد حیاط شد و وقتی من را بین جمعیت دید، بدو بدو در آغوشم پرید. پرسیدم: «نیما پس لباس دامادیات کو؟» گفت: «داماد پسر صاحبخونهمونه که وضع خیلی بهتری نسبت به ما دارن. پسر خوبیه، خوشبختش میکنه.» سپس با لبخند همیشگیاش گفت: «دیدی گفتم بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میشه...»