به بهانه آغاز هفته وحدت، معرفی و مرور کتاب «قاف»
تعداد بازدید : 76
پُرترهای از پیامآور مهر و رحمت
اکرم انتصاری- مگر از روز ازل تا به ابد، در سراسر این دنیای پهناور چند نفر میتوانند برگزیده باشند، به گونهای که نام و منش و روششان هیچ وقت فراموش نشود؟ پیامبرها پر تعدادند اما پیامبر آخر است که خود معجزه است و کتابش معجزهای دیگر. محمد(ص) نشانی بیپایان از خداست که در کالبد انسان نشسته تا هر آن چه خوبی است را نشان بدهد و هر آن چه خوشسیرتی است را یاد دهد؛ نه تنها برای مردم هم عصر خود که برای آدمهای 14 قرن بعد و قرنهای بعدتر. فردا 12 ربیعالاول و به روایتی، سالروز ولادت پیامآور خوبیها و مهربانیها، حضرت محمدمصطفی(ص) و شروع هفته وحدت است. هفتهای که به 17 ربیعالاول، روایت دیگری که برای میلاد رسول اکرم ذکر شده، خـتـــم میشود. به بهانه فرا رسیدن این ایام شاد و نورانی، به سراغ کتاب خواندنی «قاف» اثر «یاسین حجازی» که بازخوانی زندگی آخرین پیامبر(ص) براساس سه متن کهن فارسی است، رفتیم. کتابی که فقط کلمات را در کنار هم نچیده، بلکه پر است از تصاویر باشکوه و خیالانگیز. کلمات و تصاویری که پر و بال پروازتان خواهد شد به سمت و سوی ملکوت و معنویت. پس مهیای سفر شوید و با ما همراه باشید.
درباره کتاب جذاب و متفاوت «قاف» بیشتر بدانیم
خردهروایتهای خواندنی از زندگی آخرین فرستاده
کمتر کتابی درباره پیامبر بزرگ اسلام نوشته شده که به لحاظ صحت احادیث و روایاتی که بهعنوان منبع استفاده شدند، مخدوش نباشد و از طرفی، آن چنان درگیر توضیح و تحلیل اسناد نباشد که نچسب از آب دربیاید و «قاف» یکی از همین کتابهاست که از همان ابتدا با طرح جلد کم نظیر و درخشانش توجه خواننده را به خود جلب میکند. ترکیبی که کلمه قاف را با خط کوفی بر روی نقاشی «معراج» که بخشی از نگارهای در خمسه نظامی است، نشانده. این کتاب حاصل بازخوانی سه کتاب کهن است: «سیرت رسول ا...» به سال 612 هجری قمری، «شرف النّبی» حدود سالهای 577 تا 585 هجری قمری و «تفسیر سورآبادی» حدود 470 هجری قمری. محمدبنعبدا...، پیامبر بزرگوار اسلام، در سال 570 میلادی، یعنی هزار و چهارصد و پنجاه سال قبل در مکه به دنیا آمد. این کتاب درباره زندگی اوست. یاسین حجازی که کتابی با موضوع بازخوانی مقتل امام حسین(ع) به نام «آه» را هم در کارنامه دارد، قاف را ویرایش کرده است و میگوید جز دیالوگ و ایماژ، هرچه روایت تخت یا توضیح را کنار گذاشته مگر آن جا که ناگزیر، چسب دو عنصر دراماتیک بود. او هر پاراگراف را نگاتیوهایی فرض کرده که با حفظ ترتیب تقریبی زمان، ضرباهنگ و تعلیق، کاری کند اولا صفحات برای خواننده بی وقفه ورق بخورد و در قدم بعد، از کنار هم قرار گرفتن هر یک از این قطعات و کاشیهای کوچک، طرح بزرگ پایانی، پرترهای دقیق از پیامبر مهربانیها باشد؛ یک اتفاق خوب و کمیاب برای کتابی 1163صفحهای. کتاب قاف را انتشارات «شهرستان ادب» با قیمت 39هزار تومان منتشر کرده است. قاف جزو کتابهایی است که در آن میتوانید مثل یک فیلم، دیالوگ و تصویر ذهنی و تدوین سینمایی را با هم ببینید. کتاب، نخست یک دانای کل نامحدود به عنوان راوی دارد که ماجراها را از زبان حضرت یعقوب و یوسف و موسی و داوود روایت میکند. اما وقتی به پیامبر میرسد، راوی فقط پیامبر(ص) است و به قول سینماییها، همه ماجراها از نمای «پی او وی» یا نمای نقطهنظر روایت می شود. با هم، برخی از جذابترین برشهای کتاب قاف را مرور میکنیم.
1- [ و ] عبدالمطلب به یمن میرفت. مردی از جُهودان فرا پیش او آمد و گفت: «دو چیز از تنِ تو به من نمای!». عبدالمطلب گفت:«اگر نه عَورت باشد، بنمایم.» جُهود گفت: «بینی بنمای و کفِ دست!». بنمود. جُهود گفت:« در دستِ تو پادشاهی است و در کفِ تو پیغمبری.»
2- یک روز در حوالیِ کعبه خفته بود. در خواب دید که زنجیری سپید از تنِ وی بیرون آمدی و آن را چهار سر بودی: یک طرف به مشرق رسیدی و یک طرف به مغرب و طرفی به عَنانِ آسمان بَر شدی، پس بازگردیدی و هم چون درختی سبز نمودی. و دو شیخ آن جا حاضر بودندی. من یکی مرد را پرسیدمی که «تو کیستی؟» گفتی: «مرا نمیشناسی؟ من نوحم، رسولِ خدای.» عبدالمطلب از کاهنان و ساحران بپرسید. این خواب تعبیر کردند که «از نسلِ تو مردی باشد که اهلِ آسمانها و اهلِ زمینها بدو ایمان آرند.»
3- 9 ماه در شکمِ آمنه بماند تمام و آمنه را هیچ رنج نبود چنان که زنان را باشد و پدر رسول از دنیا برفت و رسول را هنوز ولادت نبود. فرشتگان گفتند: «خداوندا، پیغمبرِ تو و برگزیده تو از جمله خلایق یتیم بماند.» خدای گفت: «یار و نگهدارنده او منم» و آمنه چنین گفت: چون از مدتِ حملِ من شش ماه بگذشت، من در خواب بودم شخصی بیامد و پای فرا من زد و گفت: «ای آمنه! تو حاملی به بهترین عالمیان. چون بار بنهی و او در وجود آید، او را "محمّد" نام نِه و این سخن پنهان دار و با کس بِمَگوی!» آمنه گفت: هیچ کس از قومِ من حالِ من ندانست، نه مرد و نه زن. و من تنها در خانه بودم و عبدالمطلب به طواف کعبه مشغول بود. من بَرخانی عظیم شنیدم، چُنان دیدم که پرِ مرغی بر دلِ من مالیدند و آن ترس از دلِ من برفت. پس بازنگریستم: شرابی سپید دیدم که به من دادند. بستدم و بخوردم. پس جماعتی زنان را دیدم: دراز بالا بر قامتِ خرمابُنی، هم چون زنان و دخترانِ عَبدِمَناف. گرد من درآمدند. گفتم: اینان حال من چگونه بدانستند؟
و کار بر من سخت شد...
4- و هم در ساعت، بَرخانی سهمناک تر از آن اوّل شنیدم و چنان دیدم که دیبایی سپید میانِ آسمان و زمین بکشیدند و جماعتی مردان را دیدم که در هوا ایستاده بودند، در دستهای ایشان اِبریق های سیمین. و من عرقی میکردم خوشتر از بوی مشک و با خود میگفتم: کاشکی عبدالمطلب درآمدی! و جماعتی مرغان را دیدم که بیامدند و بر سرِ حُجره من بایستادند، چنان که حُجره را بپوشیدند. منقارهای ایشان از زمرّد و پرها از یاقوت. و من بنگریستم آن ساعت: مشرق و مغرب را میدیدم که عَلَم ها افراشته بودند، عَلَمی به مشرق و عَلَمی به مغرب و عَلَمی بر پشتِ کعبه.
و مرا دردِ زه بگرفت!
و چنان بودم که با جماعتی زنان پشت داده بودم و تکیه کرده و دستهای بسیار در خانه میدیدم و شخص ها نمیدیدم. و هم آمنه حکایت کرد که: نوری دیدم که از من جدا شد که جمله عالم بدان منوّر شد.
5- صَفیّه، بنت عبدالمطلب، عمه رسول، گوید که: راست از مادر بزاد، نه نگون. و در حال که از مادر بزاد، به سجود افتاد خدای را. (و در آن ساعت که وی خدای را سجود کرد، هر چه در روی زمین چیزی بود از جانور و غیر آن، همه خدای را سجود کردند برمُتابعتِ وی.) و از مادر ناف بریده و شسته آمد. خواستیم وی را بشوییم، آوازی شنیدیم که «مشویید! که ما او را شُسته و شایسته فرستادیم.» به زبان فصیح میگفت:« لا اله الَّا ا...» و آواز فرشتگان شنیدیم که «اَلسَّلامُ علیکَ یا رسولَ ا...!» خواستم بنگرم که پسر است یا دختر، نوری به گِردِ او درآمد تا هیچ کس را چشم به عورتِ او نیفتاد. و هنوز در تاریکی بود چون از مادر جدا شد. نگه کردم؛ همه خانه روشن گشت، چنان که نیمروزان! بهراسیدم و بیرون آمدم: همه جهان از مشرق تا مغرب روشن گشته بود! ندا در ملکوتِ هفت آسمان و زمین افتاد که «وُلِدَ النَّبیُّ الاُمّیُّ العَرَبِیُّ الهاشِمی، خاتَمُ الاَنبیاء!»
6- بزی بکشتند.
مردی گفت: «بر من است کشتنِ بز»
یکی گفت: «بر من است پوستش بکشیدن.»
دیگری گفت: «بر من است پختنش.»
رسول گفت: «بر من است هیزم جمع کنم.»
اصحاب گفتند: «یا رسولا...، تو رنجه مشو که ما خود هیزم جمع کنیم.»
رسول گفت: «میدانم که شما تقصیری نکنید. اما خدا کراهت دارد از بنده خود که با جماعتی یاران باشد و با ایشان موافقت نکند.» و خود برخاست و هیزم جمع کرد.
7- رسول گفت: شب دوشنبه از ماه ربیع الاول به مکه در امّ هانی، خواهر علی، شدم به تهجّد. چون از نماز فارغ شدم، سر فرونهادم. جبریل بیامد. گفت: «یا محمّد، قُم! برخیز! که امشب شب توست. خداوندت می سلام کند و مرا فرستاده تا تو را ببَرم.» من برخاستم و دو رکعت نماز کردم و بیرون آمدم با جبریل. نگه کردم: «میکائیل را دیدم با هفتاد هزار فریشته بر یک سو ایستاده و «اسرافیل» از دیگر سو با هفتاد هزار فریشته و بُراقی در میان بداشته... زینی بر پشتِ او نهاده از یک دانه مروارید سپید، رکابش از یاقوت سرخ، لگامش از زبرجد سبز. هرگز من مرکبی ندیدم از او نیکوتر. میکائیل لگامش گرفته و اسرافیل رکابش گرفته و جبرئیل گفت: «اِرکَب یا محمّد!» گفتم: «این چیست؟» گفت: «این بُراق، حق از بهشت تو را فرستاده است» من قصد کردم که بر وی نشینم. براق پشت برآورد. بدان مانِست که به آسمان رسید. نگذاشت که من بر وی نشستمی. جبریل گفت:« یا براق! نمیدانی که این سوار کیست؟ سیّد اولین و آخرین! محمُد مصطفا!» براق چون این سخن بشنید، پشت فرو داشت چنان که شکمش به زمین رسید و عرق از وی درگشت از تَشویر. با جبریل به سخن آمد، گفت: «یا جبرئیل، مرا به وی حاجتی است. شفیع من باش تا حاجت من روا کند.» جبریل گفت: «آن چه حاجت است؟» گفت: «آن که روز قیامت مرکب وی هم من باشم.» جبریل این شفاعت بکرد. رسول اجابت کرد و برنشست.
8- رسول نزدیک شد به خدای...(نزدیک مقدارِ دو کمان بود از کمانهای عرب.)
رسول خطی به گرد خود بکشید و در نماز ایستاد و قرآن میخواند.9 تن از پریان بدان جا رسیدند. یکدیگر را گفتند: «خاموش باشید! هُوَ هو! این است آن رسول عربی امّی که مهتر از همه رسولان است و افضل همه پیامبران است و این است آن کتاب که آخر و افضل همه کتب است.» و همی نیوشیدند قرآن خواندن ِ رسول را. چون رسول فارغ شد، ایشان همه پیش آمدند. رسول اسلام بر ایشان عرضه کرد. همه اسلام آوردند و قرآن بیاموختند. آن گه گفتند: «یا رسول ا...، چه فرمایی؟ این جا با تو باشیم یا با قوم خویش بازگردیم؟» رسول گفت: «بلکه بازگردید و قومِ خویش را آگه کنید.» رسول ایشان را گفت: «زاد دارید؟» ایشان گفتند: «زادِ ما و قوتِ ما بوی طعامِ آدمیان بوَد.» رسول گفت: «شما را نیز نصیب از آن نباشد، زیرا که مومنان چون دست به طعام کنند بگویند "بسم ا..."، چون به آخر رسند بگویند "الحمدُ للّه".»
9- زنی پیش رسول آمد و گفت: «مَشکی انگبین هدیه آوردم.» پس باز آمد و مشکِ تهی بازخواست. رسول بفرمود تا با وی دهند. زن بستَد و با خانه برد و بنهاد. پس یک باری در خانه رفت: مشک پر از انگبین یافت! بیامد پیش رسول که: «چرا انگبین بازدادی؟» رسول گفت: «من انگبین بازندادم و لکن خدای خواست که برکتی به تو دهد.» آن زن پیوسته از آن مشک انگبین به خرج میکرد تا انگبین از آن جا با مشکی دیگر کرد. آخرش درآمد و بنماند. رسول گفت: «اگر این مشک باز نمیپرداخت، هم چنان از آن جا خوردندی تا دنیا مانده بودی.»
جذبه «قاف» آدم را رها نمیکند
مجید قیصری، نویسنده، که خود صاحب کتابی درباره پیامبر با عنوان «سه کاهن» است، در گفتوگو با خبرگزاری مهر و درباره کتاب قاف میگوید: « بافت زبان این کار برای من بسیار جذابتر و مهمتر از هر چیز دیگری است و تنظیم مجدد آقای حجازی هم الحق متن را خواندنی کرده است. به نظر من آقای حجازی در «قاف» به زبان ریتم داده است. او میداند که کجا باید متن را قطع و وصل کند. این فقط کار نویسنده و داستاننویس است نه تاریخدان. کتاب بافت بسیار ظریفی از باور و ایمان به پیامبر(ص) از قبل از ولادت تا زمان حیات و سپس فوت ایشان ارائه میکند که به هیچ وجه قابل مقایسه با متن تاریخی نیست. جذبهای در متن است که آدم را رها نمیکند. بزرگترین جذابیت این متن برای من تقطیعها و برشها و پرشهای منظم و زیبای آن بود که به متن ریتم داده بود و علاوه بر این، دیالوگها مجزا شده و منظم و درست ارائه شده است. «قاف» کاملا منطبق با تاریخ است و ساخته و سرشته از تخیل نیست. «قاف» بازخوانی سه کتاب کهن است و ما اگر چه امروز به این سه اثر از منظر ادبیات کلاسیک فارسی نگاه میکنیم، صبغه محتوایی و تاریخی آنها را نمیتوانیم نادیده بگیریم.»