مصطفی میرجانیان- رسم ما در «گزارش نوجوان» این است که هر هفته سراغ یک نوجوان برویم. این هفته به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی پای حرفهای یک نوجوان دیروز نشستهایم؛ «سیدمحمد درودیِ» 51 ساله در سالهای انقلاب، نوجوانی بوده همسنوسالِ شما و درست مثل شما پر از انرژی و آرمان و آرزو. با این که سالهای زیادی گذشته اما ا و خاطرات آن روزهای پر از شور و امید و مبارزه را خوب به یاد دارد.
اگر دوست دارید با فضای کشور و نقش نوجوانها در انقلاب 57 بیشتر آشنا شوید، با ما و آقای درودی همراه شوید.
من هم هستم!
محمد درودی ما را به 40 سال پیش میبرد و درباره شروع فعالیتهای انقلابیاش تعریف میکند: « وقتی به تدریج زمزمههای اعتراضات مردمی به مشهد رسید. ما در محلهای در پایین شهر زندگی میکردیم، جایی که خیلی از اهالی محله آدمهایی مذهبی بودند. من آن زمان دوازده سال داشتم. پس از مشاهده این که همه مردم دست به دست همدیگر دادهاند تا با ظلم و بیعدالتی مبارزه کنند، من و چند نفر از دوستان و همکلاسیهایم تصمیم گرفتیم به آنها کمک کنیم تا بتوانیم در سرنوشت کشورمان موثر باشیم. آن اوایل فقط در اعتراضها شرکت میکردیم و شعار میدادیم. بعضی وقتها همراه با خانواده و دوستان به اعتراضات خیابانی میرفتیم یا در مدرسه همراه با بقیه دوستان در زنگهای تفریح شعار میدادیم و به ظلم و بیعدالتی اعتراض میکردیم».
نیاز به تغییر بود
میخواهم بدانم نوجوانها آنموقع چه درک و تصوری از فضای جامعه و اعتراضات داشتند، آقای درودی جواب میدهد: «گاهی شرایطی به وجود میآید که مردم متوجه میشوند باید تغییراتی در جامعه ایجاد شود. آدمی که در جامعه زندگی میکند، درباره جامعهاش یک سری تعهداتی دارد و طبیعتا درباره تعهداتش احساس مسئولیت میکند.
ما هم آن زمان نوجوان بودیم و خیلی از موضوعات را درک میکردیم؛ تفاوت سطح زندگی مردم و اختلاف طبقاتی را میفهمیدیم، ظلم و تبعیض موجود را درک میکردیم. البته همهاش اینها نبود، چون همه چیز هم به مادیات ارتباطی ندارد.
مجموع این دلایل بهعلاوه چیزهایی که مردم را از اخلاق و دین دور میکرد، سرانجام باعث شد همه مردم از رژیم ناعادلانه گذشته ناراضی شوند و دست به انقلاب بزنند».
وقتی امام (ره) آمد
آقای درودی به فکر فرو میرود، انگار چیز جالبی یادش آمدهباشد، لبخند میزند و شروع میکند به تعریف خاطرهای دور اما خیلی واضح و روشن: «آن سالها در همه خانهها تلویزیون وجود نداشت، مثلا در تمام محله ما یک خانواده بود که تلویزیون کوچکی داشتند. دوازدهم بهمن ماه بود و روزهای منتهی به انقلاب. وقتی فهمیدیم قرار است امام خمینی (ره) به ایران بیایند همه خوشحال شدیم و آرزو میکردیم بتوانیم ایشان را ببینیم. خانم همسایه، همان همسایهای که تلویزیون داشت، به اهالی محل گفت: «میتوانید به خانه ما بیایید و لحظه ورود امام به کشور را بهصورت زنده تماشا کنید». همهمان ذوقزده به خانه آنها رفتیم و دور یک تلویزیون کوچک جمع شدیم. هواپیمای حامل امام (ره) بر زمین نشست و درش باز شد اما همین که امام میخواستند از هواپیما بیرون بیایند، ناگهان تصویر تلویزیون قطع و حالمان حسابی گرفتهشد. درست است که آن لحظه را از دست دادیم اما به آرزویمان که برگشتن و دیدن اماممان بود، رسیدهبودیم».