هوای جنگل سرد شده بود. تمام درختان برگهای زرد و نارنجی خود را به تن کرده بودند.
برگک روی بالاترین شاخه درخت بلوط زندگی میکرد.
او یک لباس زرد طلایی به تن داشت. برگک وقتی باد میآمد، محکم شاخه درخت را میگرفت.
گاهی باد قلقلکش میداد و برگک قاه قاه میخندید.
بعضی اوقات نسیمی میآمد و صورت اورا نوازش میکرد.در یکی از همین روزهای پاییزی که نسیم سردی میوزید برگک مشغول بالا، پایین پریدن بود. برگک کمی چپ را نگاه کرد. کمی راست را نگاه کرد. بالا را دید، پایین را دید. ناگهان دید در آن پایین پایینها یک برگ سبز تکان میخورد.
برگک با خودش گفت: «او هم مثل من قلقلکیه.اما چرا لباسش سبزه؟ چرا لباس زرد یا نارنجی نپوشیده؟»
در همین لحظه یک قطره آب روی صورت برگک افتاد، بعد دوتا قطره بعد سه تا، چهارتا، پنج تا و قطره ها تند و تند از آسمان پایین آمدند.
برگک گفت: «آخ جون بارون» ناگهان صدایی شنید.
صدا می گفت: «وای وای...آخ آخ..چقدر سرده. خیس شدم. الان سرما میخورم. آپیچی آپیچی...»
برگک به پایین نگاه کرد و پرسید: «آهای برگ سبز کوچولو چی شده؟»صدا گفت: «من برگ نیستم. من سبزک هستم. یک کرم کوچولو. خیلی سردمه. کاش بارون نمیبارید تا من به خونه ام میرسیدم.»
برگک لحظه ای فکر کرد. بعد شاخه را رها کرد و آرام آرام پایین آمد. روی سبزک نشست.
سبزک گفت: «چقدر خوب ، باران قطع شد.»
برگک خندید و گفت: «من چتر توشدم. حالا می تونی به خونه بری.»
سبزک لبخندی زد و گفت: «ممنونم چتر مهربان»و با چترش به خانه رفت.