مریم و سیما دختر خاله هستند. آن ها هفتهای یک بار به خانه هم می روند و حسابی بازی میکنند اما هر بار وقت خداحافظی که میشود با اینکه چند ساعتی با همدیگر بازی کردهاند، باز هم احساس میکنند آن قدر که دلشان میخواسته، نتوانستهاند بازی کنند.
هفته قبل اما مریم پیش خود نقشهای کشید تا بتواند زمان بیشتری را پیش سیما بماند.
بعد از شام، مامان زینب به مریم گفت تا یک ربع دیگر باید آماده رفتن شود.
مریم اول از شنیدن این حرف ناراحت شد اما بعد یاد نقشهاش افتاد.
برای همین سیما را به کناری کشید و درگوشی نقشهاش را تعریف کرد. بعد دو تایی خندیدند و به داخل اتاق دویدند.
وقت خداحافظی، مامان چند باری مریم را صدا کرد اما جوابی نشنید.
وقتی مامان زینب و خاله زهرا وارد اتاق سیما شدند، اول بچهها را ندیدند، آخر چراغ اتاق خاموش بود. وقتی چراغ را روشن کردند، تعجب کردند.
آخر دخترها زیر پتوی سبز خوشرنگ سیما خوابیده بودند.
فردا صبح مریم که از خواب بیدار شد، یادش آمد که شب قبل در تخت سیما خوابیده است اما راستش با دیدن پتوی بنفشی که روی صورتش بود کمی تعجب کرد. چند بار سیما را صدا کرد اما جوابی نشنید.
وقتی سرش را بلند کرد، دلیل تغییر رنگ پتو و البته جواب ندادن سیما را فهمید. مامان و بابا شب قبل مریم را که خانه خاله زهرا خوابیده بود تا بتواند صبح با سیما بیشتر بازی کند، همان طور که خواب بوده، به خانه آورده بودند و این طوری شد که نقشه مریم نقش بر آب شد!