پشمک، بچه گربهای بود که هر چیز را میدید، بیاجازه برمیداشت و میگفت: «خودم پیدا کردم پس مال منه.» یک روز، چشمش به یک سبد پر از تخممرغ افتاد. سبد را برداشت و به خانه آورد. چون سبد سنگین بود، خسته شد و خوابید. یکدفعه با صدای جیکجیک بیدار شد و دید خانهاش پر از جوجه شده است. چشمش به سبد افتاد، دید همه تخممرغها شکسته شدند.
جوجهها از سر و کولش بالا میرفتند و نوکش میزدند. پشمک دید که نمیتواند اینهمه جوجه را در خانه تحمل کند. برای همین رفت تا از اهالی مزرعه کمک بگیرد. رفت و رفت تا به گاو خالخالی رسید. پشمک گفت: «خالخالی، من یه سبد تخممرغ پیدا کردم. حالا خانهام پر از جوجه شده. نمیدونم چی کارکنم.» خالخالی گفت: «باشه کمکت میکنم صاحب جوجهها رو پیدا کنی.»
پشمک و خالخالی رفتند و رفتند تا به خروس رسیدند. پشمک گفت: «میو میو، تاج قرمزی کمکم کن. من یه سبد تخممرغ پیدا کردم. حالا خانهام پر از جوجه شده. نمی دونم چی کارکنم.» تاج قرمزی گفت: «کمکت میکنم. فقط قول بده دیگه هر چی پیدا کردی برای خودت برنداری و برگردونی به صاحبش.» پشمک گفت: «قول قول» خروس گفت: «اون تخممرغهای توی سبد مال خانم پر طلا بود. الان داره دنبال جوجههاش میگرده. بیا بریم پیشش تا خوشحالش کنیم.»
پشمک و خالخالی و ململ و تاج قرمزی رفتند پیش پر طلا که داشت گریه میکرد. پشمک جلو رفت و گفت: «خانم پرطلا جوجههات پیش منه. بیا کمکم کن و جوجهها تو ببر.» خانم پرطلا خوشحال شد، با پشمک رفت و جوجههایش را گرفت و رفت.
نویسنده :فرخنده رضاپور