1- زنگ تفریح سارا به ساندویچش نگاه کرد و گفت: «ساندیچ پنیر و سبزی معلومه که نمیخورم» ساندویچ را توی کیفش گذاشت و به حیاط رفت. پروانه کنار سارا آمد و گفت: «ببینم سارا تو چرا مثل بقیه خوراکی نمیخوری؟» سارا گفت: «مامانم برای من ساندویچ پنیر و سبزی گذاشته من دوست ندارم» پروانه گفت: «من هم پنیر و سبزی دوست ندارم. بیا با هم شهد گل بخوریم». سارا اخم کرد و گفت: «اییش ... من شهد گل نمیخورم» پروانه گفت: «این طوری گرسنه میمونی» و از آنجا رفت.
2- کلاغ از روی درخت داخل باغچه مدرسه، سارا را صدا زد و گفت: «سارا تو چرا مثل بقیه دوستات خوراکی نمیخوری؟» سارا گفت: «آخه من پنیر و سبزی دوست ندارم» کلاغ گفت: «منم سبزی دوست ندارم. صابون خوشمزهتره. بیارم بخوری؟» سارا اخم کرد و گفت: «اییش ... من صابون بخورم؟» کلاغ گفت: «من که میخورم خیلی خوشمزه است» و توی لانهاش رفت تا بقیه صابونش را بخورد. سارا به بچههای مدرسه نگاه کرد، همه داشتند خوراکیهایشان را میخوردند.
3- کرم کوچولو که توی باغچه بود، گفت: «سارا تو چرا مثل بقیه خوراکی نمیخوری؟» سارا گفت: «من پنیر و سبزی دوست ندارم» کرم کوچولو گفت: «من هم پنیر دوست ندارم. یک برگ سبز پیدا کردم بیا با هم بخوریم» سارا گفت: «اییش... مگه برگ سبز هم خوردنیه؟» زنگ کلاس خورد و همه بچهها به کلاس برگشتند.
4- وقتی زنگ تفریح بعد خورد، سارا ساندویچش را از کیفش در آورد. دلش قار و قور میکرد. یاد حرفهای پروانه و کلاغ و کرم افتاد. یک گاز محکم به ساندویچش زد و گفت: «ساندویچ پنیر و سبزی خیلی هم خوشمزه است. تازه من هم اون رو دوست دارم» بعد با ساندویچش به حیاط مدرسه رفت.
اقتباسی از داستان« ناهار عجیب و غریب سامیرا»
نوشته بهارتی جگناتان