جوجه کلاغ پر زد و کنار برکه نشست. خودش را در آب نگاه کرد.
قناری زیبایی پر زد و کنارش نشست تا آب بخورد.
جوجه کلاغ گفت: «چه پرهای زیبایی! چه صدای قشنگی!
ای کاش مثل تو بودم!»
قناری گفت: «ای کاش من مثل تو بودم!»
بعد پر زد و بالای درخت نشست.
جوجه کلاغ با تعجب قناری را نگاه کرد و پیش مادرش رفت و قناری را نشان داد و گفت: «چرا وقتی به قناری گفتم، کاش مثل تو بودم، او هم همین حرف را به من زد؟»
مامان کلاغ گفت: «می خواهی برویم از خودش بپرسیم؟»
جوجه کلاغ و مادرش پر زدند و روی درختی که قناری آواز میخواند، نشستند.
مامان کلاغ گفت: «چرا به جوجه من گفتی کاش مثل ما بودی؟»
قناری گفت: «دیروز چند نفر از کنار برکه رد می شدند که مرا دیدند و خواستند بگیرند، زود پرواز کردم و خودم را نجات دادم. اگر مرا می گرفتند توی قفس میانداختند تا برایشان آواز بخوانم اما کسی به شما کاری ندارد.»
جوجه کلاغ که از حرفهای قناری ناراحت شده بود، قارقاری کرد و گفت: «وقتی آدمها را دیدم قارقار می کنم که فرار کنی! خودت هم اگر آدمی را دیدی، دیگر آواز نخوان!»
قناری چَهچَهی زد و گفت: «باشه، ممنونم جوجه کلاغ مهربان»
نویسنده: عارفه رویین