آثار شما
تعداد بازدید : 16
درون سینهام رازی نهان بود
نویسنده : آیدا پاکزاد | 17 ساله
و بوی شال او در شهر پیچید
کسی عطر مرا اصلا نبویید
سکوت من ز فقر واژهها بود
ولی محبوب من چیزی نفهمید
درون سینهام رازی نهان بود
که بعد از رفتنش بغضم نترکید
تمام شهر ما را دیدهبودند
همین هم غصه را میکرد تشدید
غم از چشم دلم آرام بارید
و او آشوب روحم را نمیدید
از آن روزی که شعرش را شنیدم
وجودم پر شده از شک و تردید
من آن برف سفید پشت بامم
که محوم میکند مانند خورشید
خبر آمد که میچرخد زمانه
صبوری کردم و سمتم نچرخید
اگر آرامشش در رفتنش بود
چرا گلهای باغش سخت خشکید؟
شما هم می توانیدآثارتان را به شماره های بالای صفحه بفرستید تا با اسم و عکس خودتان منتشرشان کنیم .