سیما کلی ذوق برای نوروز داشت. قرار بود با مامان، سبزه درست کنند. مسئولیت آب دادن به گندمها با سیما بود.
سیما حواسش جمع بود، هر روز صبح به گندمها سر میزد. بعد از چند روز گندمها شروع به جوانه زدن کردند.
یک روز که سیما داشت با سبزهها حرف میزد، با خودش فکر کرد، سبزهها حتما هوای تازه و آفتاب دوست دارند.
برای همین ظرف سبزهها را از پشت پنجره برداشت و لبه بالکن گذاشت.
فردا صبح وقتی سراغ سبزهها رفت، از آنها خبری نبود. سیما پیش مامان رفت و گفت: «مامان شما ظرف سبزهها رو جابه جا کردین؟»
مامان گفت: «نه مگه پشت پنجره نیست؟»
سیما گفت: «نه. من دیروز اونها رو گذاشتم لبه بالکن تا آفتاب بخورن اما الان نیست».
مامان و سیما به بالکن رفتند. سیما جایی که دیروز ظرف را گذاشته بود، به مامان نشان داد.
مامان از لبه بالکن پایین را نگاه کرد. سیما هم، مثل مامان پایین را دید و بلند گفت: «وای! چرا سبزه افتاده پایین؟»
مامان گفت: «فکر کنم کار باد باشه. دیشب بادهای شدیدی می اومد».
سبزهها خراب شده بود و اگر قرار بود دوباره گندم سبز کنند، به هفتسین نمیرسید.
سیما با ناراحتی به مامانش گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
مامان لبخندی زد و گفت: «ناراحت نباش. یه راهحل پیدا میکنیم».
چند دقیقه بعد، مامان سیما را صدا زد.
سیما پیش مامان رفت، دید مامان داشت به گوشیاش نگاه میکرد.
مامان گفت: «راه حل رو پیدا کردم. این جا نوشته ارزن تو چهار، پنج روز سبز میشه، اگه امروز ارزن بذاریم، برای نوروز آماده میشه، موافقی سبزه جدید آماده کنیم؟» سیما گفت: «البته که موافقم!»