
سینا غمگین و ناراحت توی تراس نشسته بود.
امروز تولد سینا بود.
او از پدر و مادرش خواسته بود تا دوستانش را به تولدش دعوت کند، اما آنها قبول نکرده بودند و گفته بودند الان مهمون دعوت کردن ممنوع است.
سینا به خرس قهوهای توی بغلش نگاه کرد و گفت: «هیچ کس به تولد من نمیاد، تولد بدون مهمون که خوش نمی گذره.
میگن به خاطر سلامتی خودم و دوستام
نمی تونم اونا رو دعوت کنم».
بعد هم بلند شد و از تراس به اتاق برگشت.
وقتی در را باز کرد تا وارد اتاق شود، پدرش جلو آمد و گفت: «پسرم کجایی پس؟! مهمونا همه اومدن و منتظر تو هستن».
سینا تعجب کرد و پرسید:
«مهمونا؟ ولی من که صدای زنگ در رو نشنیدم. از توی تراس هم کسی رو تو کوچه ندیدم».
مامان کنارش ایستاد و با لبخند گفت: «همه مهمونا توی هال نشستهاند».
سینا با تعجب جلو رفت تا به هال رسید.همه عروسکها و
اسباب بازی هایی که سینا آنها را خیلی دوست داشت روی مبلها نشسته بودند و به او نگاه میکردند.
سینا خیلی خوشحال شد ، حالا جشن تولدش یک عالمه مهمان داشت که دوستای همیشگی سینا بودند.
بالای سر مهمانها هم با شرشرههای رنگی تزیین شده بود.
وسط هال، روی میز هم یک کیک بود.
شبیه همان کیکی که هفته پیش مامان درست کرده بود و سینا گفته بود خیلی خوشمزه است.
تولد امسال سینا هم یک جشن به یاد ماندنی شد، درست مثل سالهای قبل.
نویسنده: غزاله صفدری