پرونده
تعداد بازدید : 86
5 نامــــــه برتر گاردین
در سالروز انتشار نخستین تمبر جهان به سراغ یک بایگانی متفاوت از نامهها رفتهایم، نامههای ارسالی مخاطبان گاردین که امکان نوشتن آن به فرد مدنظر را نداشتهاند
مترجم : نرگس عزیزی
سال 1840 اولین تمبر در دنیا منتشر شد. از آن زمان تا همین چند سال قبل، تمبر و نامه دو همراه همیشگی بودند. هر چند حالا چند سالی است که بخشی از نامهها، بدون تمبر ارسال میشوند اما در ذهن همه ما، ارتباط بین تمبر و نامه، ارتباطی جدانشدنی است. در پرونده امروز زندگی سلام به مناسبت سالروز انتشار نخستین تمبر جهان سراغ یک بایگانی متفاوت از نامهها رفتهایم. نامههایی که خوانندگان مجموعه گاردین چون امکان نوشتن آن به فرد مدنظر را نداشتهاند، آن را به صورت ناشناس نوشته و برای گاردین ارسال کردهاند. پنج نامه انتخابی ما از این مجموعه، نامههایی هستند که طی 12 سال گذشته، بیشترین بازخوردها را در میان خوانندگان داشتهاند. آیا شما هم حرفهایی در دل دارید که همیشه دوست داشتهاید آنها را بنویسید اما به دلایلی دست به قلم نشدهاید؟ شاید با خواندن نامههای زیر شما هم جرئت دست به قلم شدن و نوشتن پیدا کنید. پس با ما همراه باشید.
نامهای به مادرهای خوششانسی
که مادرشان زنده است
متنی سرشار از غمی عمیق؛ غم از دست دادن مادر. نعمتی که تا وقتی هست، کمتر مورد توجه قرار میگیرد. راستی چقدر ما قدردان مادران خود هستیم؟
امروز وقتی داشتم در مدرسه برای کاری کمک میکردم، شنیدم که چطور مادر یکی از شما، بچههایش را از مدرسه برمیدارد. یکی دیگر از مادرها گفت که تنها چون مادرش امروز از فرزند خردسالش نگهداری میکند، او توانسته برای کمک به مدرسه بیاید. امروز صبح وقتی همه جمع شده بودیم، مادر دیگری همراه مادرش آمده بود و با هم پچپچ میکردند. یکی دیگر از شما با مادرش زندگی میکند. یکی دیگر از شما، کمی قبل، نه خیلی وقت پیش، سفری دو نفره با مادرش رفته بود و همین اواخر فهمیدم یکی از شما برنامه ناهاری دلچسب داشته است؛ با کی؟ با مادرش.
یکی دیگر از مادران جمع از مادرش که خیلی حال خوشی ندارد، مراقبت میکند. بقیه اما دلتنگ مادرشان هستند، چرا که دور از آنها زندگی میکنند. چنین موقعیتهایی ناراحت کنندهاند اما میدانید موضوع چیست؟ مادران آنها به هر حال زندهاند.آیا هیچ تصوری از میزان خوشبختی خودتان دارید؟ احتمالا برای شما خیلی معمولی است، نه؟ من از مادرم خواستم که مراقب بچهها باشد، مامان من از صرف وقت با نوههایش لذت میبرد، مامان من برای اولین بار نوزاد را نگه داشت...
من سابق بر این عادت داشتم در گفتوگوهایم داستانهایی از مادرم را تعریف کنم؛ مادر زیبا، بامزه، فعال، قوی و فوقالعادهام. اما بعد ساکت شدم. صحبت کردن درباره مادر با فعلهایی در زمان گذشته، دردناک است، از توان من خارج است و اینکه حالا فکر میکنم شنیدن داستانهایی بامزه از مادرم چقدر میتواند برای دیگر مادران بدون مادر دردناک باشد.
در همین نامه هم بارها کلمه مادر تکرار شد. برای اینکه این زنان بخش بزرگی از زندگی بسیاری از ما هستند. شکافی که بعد از فوت مادر شما ایجاد میشود، شکافی عمیق است. این روزها من زندگیام را به دو بخش تقسیم میکنم؛ بخشی که مادر داشتم و همه چیز در آن خوب بود (حتی وقتی اتفاقاتی که به تصور من بد بودند، روی میداد) و بخش دوم، زندگی من بدون او و هر چند تلاش میکنم که به خاطر او مثبت زندگی کنم، ناراحتی و غصه باز همراه همیشگی ام هستند.
خطاب به شما مادران میگویم، اگر این نامه را میخوانید و امکان سر زدن به مادرتان یا تلفن زدن به او را دارید، انجامش دهید و به شمایی که امکان انجام این کارها را ندارید، چه بگویم؟ من این جا در سکوت در کنار شما هستم.
نامهای به دختر نوجوانم که از من متنفر است
نوشتههایی از طرف یک مادر مستاصل برای دختر نوجوانش، در حالی که دیگر نمیداند برای بهبود رابطه با او چه باید بکند؟ این نامه یکی از پرخوانندههای سایت گاردین بوده است شاید چون متلاطم شدن رابطه با فرزندان نوجوان تجربهای همگانی است.
دختر عزیزم، گفتی که از من متنفری و آن را با نهایت تلخی که از توان یک دختر 13 ساله برمیآید، بیان کردی. چشمهایت را بستی و تمام نفرتی را که در اعماق وجودت میشناختی تقدیم من کردی. آن را به سمتم پرت کردی، به صورتم کوبیدی، فریادش زدی و با هقهق بیانش کردی.هر جملهای که به تو گفتم موشکافی شد، تحریف شد، عوض شد و در نهایت به بدترین شکل ممکن تعبیر شد. همه تلاشها برای تماس با تو، حرکت به طرف تو، در آغوش کشیدنت، بوسیدن، نوازش کردن، همه و همه را پس زدی. تو خودت را کنار کشیدی و از من فرار کردی.تو از صحبت با من اجتناب و همزمان من را متهم میکنی که تو را درک نمیکنم. بله، من خیلی کم میدانم؛ اما میخواهم بیشتر بدانم. من مرتکب خطا میشوم، اما همه تلاشم را برای تصحیح آن میکنم، آخر از آن جا که تو تنها فرزند نوجوان من هستی، من به عنوان مادر یک نوجوان بسیار کم تجربهام. این روزها برای اولین بار در عمرم احساس میکنم که نمیدانم در حال انجام چه کاری هستم؛ تنها تقلا میکنم. در این مدت ساعات و روزهایی بوده که دوست نداشتم هیچ کاری با تو داشته باشم، بس که رفتار تو زشت و آزاردهنده بوده است. من این شخصی را که چنین تند و بیمحابا آزار میدهد نمیشناسم، کسی که انگار تصور میکند کلمات هیچ اثری به جا نمیگذارند. شاید هم چون به خوبی میدانی کلمات چه تاثیری دارند، اینطور صحبت میکنی. هرچند واقعا نمیدانم چرا تو تا این حد در پی آزار دادن من هستی. من طی سه سال گذشته، در طول سختترین سالها از تو حمایت کردهام و حالا تو این طور ... .
این روزها به خودم میگویم این عشق است که عمیقتر از جراحتها و آسیبها باقی میماند. این عشق است که واقعیت دارد و برای همین وقتی تو خوابی، بیصدا وارد اتاقت میشوم و به صورت بیعیب و نقص تو خیره میشوم، صورتی که بالاخره آرامش پیدا کرده است، بعد آرام موهای تو را به شکلی که بیدار نشوی، نوازش میکنم تا بتوانم توان و عزم دوباره تکرار کردن این مسیر برای فردا را پیدا کنم. از آن جایی که من از تو دست نمیکشم، من باز هم به تو عشق، حمایت، آغوش و زمان خواهم داد؛ هر روز و هر روز.
نامهای برای تشکر
از پیشخدمت رستوران بیمارستان
نامهای از یک مادر برای پیشخدمت رستوران بیمارستان که هنوز بعد از 9 سال، طعم مهربانی رفتار همدلانهاش در یک روز سخت، در ذهن او مانده است. نمونهای از رفتارهای کوچکی که هر کدام از ما میتوانیم برای دیگران انجام دهیم.
ساعات پایانی روز و نزدیک زمان تعطیلی رستوران بیمارستان بود که لای در را باز کردم و کالسکه را به داخل هل دادم. نزدیک پایان شیفت کاریات، برخی صندلیها را جمع کرده بودی که با دیدن یک مشتری در دقیقه نود، زیر لب چیزی گفتی. آن زمان من با دخترهای دوقلوی شش ماههام در بیمارستان زندگی میکردم؛ دختر کوچکترم آن ساعت در اتاق عمل بود تا پزشکان بتوانند برای سوراخی که در قلبش بود، فکری بکنند. داخل جیبم پیجر بیمارستان سنگینی میکرد. من تمام عصر با ترس منتظر صدای آن بودم؛ ترس از شنیدن خبری بد. دختر دیگرم اما صحیح و سالم داخل کالسکه بود. او در آرامش خوابیده بود. همسرم ناچار بود سر کار برود. مادرم نمیتوانست در کنار من باشد و من دور از خانه، تنها و خسته در بیمارستان بودم و در آن ساعت، از شدت گرسنگی، ضعف کرده بودم.
وقتی با ظرف غذا پشت میز نشستم، نفس راحتی کشیدم. اما تا چنگال را بلند کردم، صدایی از داخل کالسکه بلند شد. دلم هری پایین ریخت. نه الان نه، لطفا نه! باید بین جیغ کشیدن دخترم و غذا خوردن یکی را انتخاب میکردم. به سرعت شروع به تکهتکه کردن غذایم کردم، هنوز امید داشتم که شاید بشود با یک دست هم غذا خورد. حس کردم در حال نزدیک شدن به من هستی، پس سریع دهانم را پر از غذا کردم.
وقتی بالای سرم رسیدی، همان وقتی که مستاصل فقط منتظر بودم درباره اینکه مادر خوبی نیستم، به من چیزی بگویی، تو در سکوت به دخترم لبخند زدی، به من لبخند زدی و از من اجازه گرفتی تا او را بغل کنی. آرام او را در آغوش کشیدی و دور رستوران شروع به قدم زدن کردی. طوری رفتار کردی که انگار تمام روز را منتظر همین ساعت بودی تا او را بغل کنی.شاید این کاری بود که تو همیشه با دیدن نوزادان انجام میدادی اما در آن روز به خصوص، در آن ساعت خاص، تو کاری را انجام دادی که من به آن نیاز داشتم؛ یک مهربانی ظریف، همدلی و زمانی برای غذا خوردن در سکوت. آن شب، وقتی در نهایت صدای پیجر بلند شد، زمانی که هم من و هم دختر بزرگ ترم، سیر بودیم، دختر دیگرم را در بخش مراقبتهای ویژه تحویل گرفتیم. تو احتمالا ما را به خاطر نداری اما من هیچ وقت تو را فراموش نمیکنم. بعدها وقتی برای ملاقات با دکتر، دوباره به بیمارستان آمدیم، سراغ تو را گرفتم اما نبودی. هیچ وقت نشد که از تو بابت کاری که 9 سال پیش انجام دادی، به درستی تشکر کنم. اما از تو از صمیم قلبم متشکرم!
نامهای به خانمم در وضعیتی که من
تا سر حد مرگ کار میکنم و او...
مردها کمتر دست به قلم میشوند، این را بررسی نامههای خوانندگان گاردین نشان میدهد. اما وقتی یکی از آنها دست به قلم میبرد و درباره موضوعی چنین حساس مینویسد، ناگهان به پربازدیدترین نامه تبدیل و بیش از 11 هزار بار به اشتراک گذاشته میشود.
من شعف ناشی از اولین دیدار تو در دانشگاه را هنوز به یاد دارم. چهرهای درخشان در میان دریایی از صورتهای عصبی و جدی. خیلی زود متوجه شدم که آدمی مهربان، متواضع، متعهد و وفادار به خانواده و دوستانت هستی. بعد از دانش آموختگی، امتحان وکالت را دادیم و بعد با هم ازدواج کردیم.من کارم را شروع کردم، کاری با ساعات کاری فرساینده و استرسی بالا، موضوعی طبیعی برای وکلای جوان اما تو به شکلی ناگهانی درباره کار کردن در موقعیتی خوب یا حتی به صورت کلی کار کردن، مردد شدی. بعد از کمی فشار از سمت من و فشاری بیشتر از بابت قسطهای وام دانشجوییات، تو کاری در زمینهای غیر حقوقی پیدا کردی، کاری که فردی با نصف تحصیلات و هوش تو هم میتوانست آن را انجام دهد. متناسب با موقعیت کاریات، دریافتی هم پایین بود.بارداری (تصمیمی که هر دوی ما روی آن توافق داشتیم) تو را به مهمترین شغل در جهان سوق داد. بعد از چند سال، دومین فرزند ما به دنیا آمد. با اینکه هر دو بچه سالها از صبح تا عصر مدرسه میرفتند، اما تو هیچ وقت به محیط کار برنگشتی تا امروز که فرزند اول ما به زودی وارد کالج خواهد شد.ما درگیر تعاریف مربوط به موفقیت برای طبقه متوسط بودیم؛ خانهای خوب در محلهای آرام و امن، مسافرتهای سالانه، کودکانی سالم و شاد و پساندازی برای شهریه کالج بچهها. اما همه اینها با هزینهای گزاف به دست آمده بود. فشار روانی روی دوش من با افزایش مسئولیتهایم در سر کار به شکلی چشمگیر افزایش پیدا کرده و سلامتی من در حال زوال است. افرادی که من را بعد از چند سال میبینند، از دیدن من جا میخورند. تا به حال در چند موقعیت صحبت دیگران درباره خودم را شنیدهام که گفتهاند چقدر پیر شدهام.میدانم که ما خوشبختتر از میلیونها نفر دیگر هستیم؛ افرادی که بسیاری از آنها سختتر از من کار میکنند. اما اگر من انتظار دارم تو کار کنی، برای این نیست که بتوانم یک جگوار برای خودم بخرم یا درآمد تو را صرف تفریح کنم. من میخواهم تو هم کار کنی تا بتوانم همزمان با حفظ وضعیت مالیمان، کارم را عوض کنم. من میخواهم تو هم کار کنی تا دیگر نیمه شب از نگرانی این که تنها چیزی که بین ما و مشکلات مالی فاصله انداخته و آن شغل من است، از خواب بیدار نشوم. اما بیشتر از همه دوست دارم تو کار کنی تا احساس کنم که من هم دوست داشته میشوم.
نامهای به آنهایی که داستانهای موفقیت افراد اوتیستیک را برایم میفرستند
درد دلهای یک مادر دارای دو فرزند مبتلا به اوتیسم. در شرایطی که برخی از ما از اوتیسم و شرایط خاص افراد دارای اوتیسم خیلی کم میدانیم ، خواندن این نامه میتواند دیدی جدید و متفاوت درباره این افراد و شرایط خانوادههای آنها به ما بدهد.
طی پنج سال گذشته، حداقل هفتهای یک بار، دوستانی با نیتهایی خوب، داستان موفقیت یک کودک یا بزرگ سال دارای اوتیسم را برای من ارسال کردهاند. در رسانهها هم من غالبا از این دست داستانها میبینم؛ داستانهایی الهامبخش از افرادی که اجازه ندادند داشتن اوتیسم سرنوشت آنها را تعیین کند یا آنها را عقب نگه دارد. با خواندن هر داستان، اما من غمگینتر و عصبانیتر میشوم.
اینکه اوتیسم در رسانهها مطرح شود، عالی است اما این تنها بخش درخشان اوتیسم است که مطرح میشود: کودکی که در موسیقی نابغه است یا بزرگ سالی که بعد از سالها پس زده شدن، در رشته حقوق مدرکی گرفته. در عین حالی که باید به این داستانها توجه شود اما آن ها باعث میشود تا خانوادههایی چون خانواده من، شانس کمتری برای حضور در جامعه داشته باشند چراکه موجب میشود تا توضیحی مثل «اون اوتیسم داره» بیشتر شبیه یک توجیه به نظر برسد، زیرا مردم آن سر طیف اوتیسم را هرگز ندیدهاند.
ما در خانهمان دو سر طیف اوتیسم را داریم؛ هر کدام هم چالشها و لذتهای خودشان را دارند. ما فرزندان خودمان را بدون هیچ قید و شرطی دوست داریم؛ اما ما خانوادهای جدا افتاده، تنها و غالب اوقات محروم از شرکت در جلسات ویژه خانوادههای دارای فرزند اوتیسم هستیم چراکه این جلسات، مناسب شرایط ما نیستند. از دید آنها مکان بازی مناسب کودکان اوتیسم جایی است که شما وقت بازی، کمی شدت نور محیط و صدای موسیقی را کاهش میدهید اما در نسخه ما فضا نباید راه دررو برای کودک داشته باشد و در کنار هر کودک، نباید بیش از سه کودک دیگر حضور داشته باشند. من باور دارم که اگر آن سر دیگر طیف اوتیسم به صورتی واقعگرایانه ترسیم شود، آن وقت جهان تلاش بیشتری برای پذیرش این افراد خواهد کرد. برای یک بار هم که شده دوست دارم داستان تلاش یک کودک برای بیان تنها کلمهای مثل «نوشیدنی» در عوض جیغ کشیدن او به مدت دو ساعت، جشن گرفته شود. این تصور ما از موفقیت است!