خاله پیرزن به ساعت نگاه کرد. نیم ساعتی به افطار مانده بود. زیر سماور را روشن کرد تا موقع افطار چای تازه دم بخورد. بعد هم رادیو را روشن کرد. خاله پیرزن داشت رادیو گوش میکرد که کمکم خوابش برد.
سماور داشت کار میکرد، اما قوری و استکان کمر باریک خواب بودند. سماور که دید نزدیک است آب جوش بیاید، شروع به صدا زدن خاله پیرزن و قوری و استکان کمر باریک کرد، اما فایدهای نداشت که نداشت.
سماور از صدای رادیو فهمید که اذان خیلی نزدیک شده است، پس یکبار دیگر خاله پیرزن، قوری و استکان کمر باریک را صدا زد و گفت: «خاله پیرزن بیدارشو، الان افطار میشه. قوری، استکان زود باشید بیدار شین». اما این بار هم بیفایده بود. سماور کم کم عصبانی شد و صدایش بالا و بالاتر رفت.
یکدفعه از صدای سماور، قوری از خواب پرید و گفت: «چی شده؟» سماور گفت: «نزدیک اذانه».
قوری گفت: «الان دست به کار میشم». بعد بلند شد و با کمی چای خشک و آب جوش خودش رو پر کرد و آهسته بالای سر سماور پرید و نشست.
بعد قوری و سماور با هم استکان کمرباریک را صدا کردند.
استکان چشم هایش را باز کرد و وقتی دید دارد دیر میشود زود زیر شیرآب رفت و خودش را تمیز شست.
چای داغ و تازه دم در استکان کمر باریک خاله پیرزن بود. حالا سماور و قوری و استکان همه با هم میگفتند: «خاله پیرزن، بیدارشو».
صدای اذان که از رادیو بلند شد، خاله پیرزن از خواب پرید و گفت: «ای وای. خوابم برد. حتما تا حالا آب سماور...» یکدفعه چشم خاله پیرزن به استکان آماده چای افتاد و گفت: «من کی برای خودم چای ریختم؟ انگار خیلی حواسپرت شدهام».
بعد هم رفت تا دست و صورتش را بشوید و وضو بگیرد و بیاید افطار کند. حالا همه بیدار بیدار بودند و با لبخند نشسته بودند تا خاله پیرزن افطار کند.