ریحانه به سراغ یخمک اش رفت. انگشت اش را روی بسته یخمک کشید. دلش میخواست مثل پسر بچه داخل مغازه، راحت آن را باز میکرد و قرچ قروچ میخورد.
نوک انگشت اش خیس و خنک شد. انگشت اش را به سمت دهانش برد تا کمی از خشکی زبانش کم کند.
اما مادرش به او گفته بود، خوردن هر چیزی روزه اش را باطل میکند.
مادر وارد آشپزخانه شد. ریحانه در یخچال را بست و گفت: «چقدر سخته!»
مادر پرسید: «چه کاری سخته؟»
ریحانه گفت: «این که یخمکی به این خوشمزگی داشته باشی اما نتونی اونو بخوری».مادر لبخند مهربانی زد و گفت: «تا اذان مغرب چیزی نمونده. بیا شربت خاکشیر آماده کنیم».
آن روز، صدای اذان برای ریحانه از همیشه زیباتر بود. حتی شربت خاکشیر هم برایش شیرینی دلچسبتری داشت.
ریحانه یخمک اش را آورد و جلوی تلویزیون نشست تا با خیال راحت آن را بخورد.
مزه توت فرنگی از همه طعمها برایش خوشمزهتر بود.
اما تا یخمک را در دهانش گذاشت خواهرش با روروک به سراغش آمد و دستش را به سمت یخمک دراز کرد.
ریحانه که میدانست خواهر کوچولویش هنوز اجازه ندارد یخمک بخورد، آن را پشت کمرش پنهان کرد و یواشکی توی یخچال گذاشت.
مادر پرسید:« چرا نخوردی؟»
ریحانه گفت:« وقتی خواهرم خوابید میخورم».
مادر با تعجب گفت:«چرا؟»
ریحانه گفت:« چون امروز که نمی تونستم یخمک بخورم، فهمیدم کار خوبی نیست جلوی کسی که ما رو میبینه و نمیتونه اون خوراکی رو بخوره، چیزی رو به تنهایی بخوریم».
مادر صورت ریحانه را بوسید و گفت:«آفرین دخترم. این یکی از رفتارهای خوبیه که تو امروز با روزه گرفتن یاد گرفتی».